سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

اعضای آنلاین

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

پنجشنبه 18 ارديبهشت 1404
    12 ذو القعدة 1446
      Thursday 8 May 2025
      • روز جهاني صليب سرخ و هلال احمر

      حمایت از شعرناب

      شعرناب

      با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

      بخشندگی را از گل بیاموز؛ زیرا حتی ته كفشی را كه لگدمالش می كند خوشبو می سازد.اونوره دو بالزاك

      پنجشنبه ۱۸ ارديبهشت

      پست های وبلاگ

      شعرناب
      پشت لبخند نیمه جون
      ارسال شده توسط

      محمدرضاذکاوتمند

      در تاریخ : ۴ روز پیش
      موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۷۰ | نظرات : ۱

      اول:
       
      نگاه اول، عشق اول
       
      اولین بار، نگاهش را در هیئتی شلوغ دید.
      شب‌های محرم بود، از آن شب‌هایی که خیابان‌ها بوی اسپند می‌دادند و صدای نوحه ازکوچه‌های تاریک می‌پیچید. عزاداری بهانه بود؛ خیلی‌ها نه برای گریه، که برای فرار از تنهاییآمده بودند. بابک هم همان‌طور.
      با دل شکسته‌ای که حتی خودش هم نمی‌دانست از چی زخمی شده، گوشه‌ای ایستاده بود؛بی‌آنکه نذر و نیازی داشته باشد.
       
      در شلوغی دسته‌ی سینه‌زنی، درست وقتی که مشغول تماشای شعله‌های آتش در منقل کوچکبود، نگاهش گیر کرد به چشمانی درشت، عسلی‌رنگ، پشت چادری مشکی.
       
      مسیحا…
       
      چشمانی که نور ملایمی داشت؛ نوری که حتی از دل این همه سوگواری، می‌توانست دل هررهگذری را گرم کند.
      بابک یک لحظه خشکش زد. انگار زمان ایستاد. صدای زنجیرها دور شد، صدای نوحه دور شد، وفقط آن چشم‌ها ماندند.
       
      بار اول، نگاه‌شان کوتاه بود.
      بار دوم، پُر از دلهره.
      و بار سوم، پر از حرف‌های نگفته.
       
      بابک، با آن دل نازک و مهربانش، دستپاچه شد. همیشه زود دل می‌بست. همیشه باور می‌کردکه خوبی و نور در همین حوالی است.
      با دست‌های لرزان، از جیب پالتویش تکه کاغذی بیرون کشید؛ شماره‌ی خانه‌شان را نوشت—باهمان خط شتاب‌زده و ساده‌ی خودش—و خودش را از میان جمعیت به او رساند.
      کاغذ را بی‌کلام در دستش گذاشت. چشم در چشم. بدون یک کلمه.
      اما در دل هر دو، هزار حرف فوران کرده بود.
       
      بعد از آن شب، روزهایشان با دلتنگی گذشت. نه تلفنی، نه خبری.
       
      تا اینکه یک روز عصر، وقتی بابک خسته از کار برگشت و هنوز درِ خانه را درست نبسته بود، تلفنزنگ زد.
      قلبش بی‌هوا تند شد.
      گوشی را برداشت و صدایی لرزان و آرام شنید:
       
      ـ «سلام… منم.»
      مسیحا....
      بابک همان لحظه فهمید که دنیا برایش تغییر کرده.
      لبخند زد، همان لبخند مهربان همیشگی‌اش، که همیشه از ته دل بود.
      سکوت کوتاه میانشان پر شد از تپش‌های دلشان.
       
      از همان روز، دل بابک، دفتر تازه‌ای باز کرد. دفتر عاشقانه‌هایی که تا سال‌ها بعد، هر ورقش بوی مسیحا را می‌داد…
       
      ادامه دارد

      ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
      این پست با شماره ۱۵۵۹۸ در تاریخ ۴ روز پیش در سایت شعر ناب ثبت گردید
      ۳ شاعر این مطلب را خوانده اند

      شاهزاده خانوم

      ،

      علی نظری سرمازه

      ،

      محمدرضاذکاوتمند

      نقدها و نظرات
      شاهزاده خانوم
      ۷ روز پیش
      داستانک آشنایی‌ست... ملموس برای عموم مردم😏😎
      درود بر شما بزرگوار خندانک
      تا ببینیم بعد چی میشععع...
      شاد باشید خندانک
      تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.



      ارسال پیام خصوصی

      نقد و آموزش

      نظرات

      مشاعره

      کاربران اشتراک دار

      محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
      کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
      استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
      1