<< کرم ها یِ زیرِ پوستی >>
با تمامِ پهنایِ لبخندش
بازویِ پنجره را فشرد
و با لبخندِ فاضلانه تری
دستی گرم
بر شانه یِ عریانِ صبح گذاشت ...
و به عابرانِ کوچه هایِ زندگی سلامی دوباره داد.
صبورانه با یک چایِ داغ،
آیه هایِ مکتوبِ روزنامه را
بالا کشید
تا لب هایِ متورم از خنده هایِ پیاپیش
به حرارتِ فنجان گرم شود؛
چه بی معنی می شود اگر
گِزگِز زیرِ پوستِ دستش را نگاه کند!
سرشار از سوزِ زندگی
باید به سمتِ خیابان دوید،
وبه ازدحامِ خوشبختِ مردمان
که در سلامتِ کامل به هم تنه می زنندوُ
معذرت می خواهندوُ ...
لبخندوُ...لبخندوُ...لبخند
روزهایِ سر خوشِ اینچنین !
اوه صدا ... صدا!
کاش فراموش می کرد که :
باید بشنود!
قسمتِ پر هیجانِ تنازعِ بقا
موسیقیِ بوق و تف به ذاتت
_هی آقا در بست،
سرِ میدان،دو کوچه بالاتروپایین تر چه فرقی می کند؟
باید رفت ،رفت ،رفت...
و سکون را شکست
در سیّالیّتِ مولکول به مولکولِ مایعات منفجر شد.
و چیزی که در استخوانِ جامدش
تیر کشید
و بالا آمد
و خزید...
غزالی در پاهایش تنیده بود
بی شک پله ها را دوتایکی می پرید
و اداره با آغوشِ مادرانه اش
درهایِ مهربانش به رویِ او گشود
سه در چهارترینِ برداشتِ انسانیش
از تمام رخِ رنگی
کشیدنِ کارتِ ورود وُ
«اعلامِ موجودیت ِمطلق»
بی گمان در گوشه ای به ثبت رسید!
کارِ مفید حتماً مثلِ گاوِ مفید می ماند
و فایده یِ کمترِ خر و بز...
وحتی کرم و موش
گِزگِز زیر پوست دستش را
خودکار که خودش نمی نویسد!
جنایتِ مکبث ...
شسته شد وُرفت !
مفّری نیست ...
دست ها را باید دید...
دست ها را باید دید!
کرم ها را لمس کرد
دندان هایِ پوسیده را
با لبخند درید
ازدرونِ کاسه یِ خالیِ چشم ها
به درونِ متعفن ومتلاشی نگریست
وهر روز ...
بنامِ زندگی
جسدِ کرمزده را
برهرجاوُ...هرکجا ... برخاک کشید...