برو غم لحظه ای از خانه ی دل
که دیگر پرشده پیمانه ی دل
شبیخون می زنی همواره برمن
برو برهم نزن سامانه ی دل
چه دارد آخر این آ شفته بازار
که جا خوش کرده ای در لانه ی دل
چه می بینی در این قاب شکسته
که جغد شب شدی بر شانه ی دل
برو جانم بس است این آشنایی
نبرآ رامش کاشانه ی دل
برو تا سد ببندم گریه ها را
که غرق خون شده غمخانه ی دل
برو شمعی نمانده تا بسوزد
چرا هی می شوی پروانه ی دل
پروبالم شکستی بس نبوداین
چه می جویی دراین ویرانه ی دل
فراموشم شده گاهی بخندم
چه می خواهی از این دیوانه ی دل
شکایت می کنم روزی به شادی
که گشتی یوسف یکدانه ی دل
که اعدامت کند بردار احساس
بچینم خنده ی جانانه ی دل
نوشته شده درتاریخ :11 /7 /1389