روحی سبک وزن و ولگرد
گشته ام
تا لحظه ای غروب غمگین جزیره دورافتاده را
با روح خود زنده کنم
جای تک تک طبیعت قرار می گیرم
و تنهایی را معنا می کنم
بر بال های باد می نشینم
و بر شاخه ی درختی پیر و مسلول فرود می آیم
درختی مسلول که سرفه های خون بارش
برگ های به رنگ زرد آغشته است
سرفه هایش را بر دامان طبیعت تقدیم می کند
تا بگوید از همه چیز و همه کس بیزار است
می نالد این درخت از زمین و زمان
که آیا تنفس های من نفس ها را زنده نگاه نداشته ؟
بر جسد خاک می خوابم و روحم را ازآن کالبدش می کنم
اما لحظه ای نتوانستم این درختان تنومند را در خود نگاه دارم
و این گونه به عظمت این خاک پی بردم
وزن اندوه دیرینه ی قایقی که بر اندامم لنگر انداخته
و مدت هاست عشقبازی با آب را از یاد برده
با تمام وجود حس می کنم
روح خود را به آب می سپارم
نمی دانم
نمی دانم این باتلاقی که حنجره ام را می فشارد
رهایم می کند تا آزادانه جاری شوم ؟
سنگی بر این جزیره افتاده و او را غریب می دانم
احساس در او مرده است
این سنگ
ادراک خزه ای که بر اندام او خوابیده ندارد
چرا کلاغان این حوالی
از این جزیره رخت می بندند
و جزیره از پرنده تهی می ماند ؟
آه ...
روح من نیز
از غربت جزیره دلسرد گشت
***
سید مهران شفیعی ( مرغ آتش )