فصل گل و بلبل همگان را شاد کرد
رویش سبزه و گل را زشتا آزاد کرد
سر خوشان مست و هراسان می روند سوی بهار
دردمندان فقیر از فقر هستند سوی کار
هم وطنی چهره ی خویش کرده سیاه
در وسعت این زمین بشد پست و تباه
روزی که همه خنده به لب . چهره سپید
مردی هم گشته سیه چهره و رقاص چو بید
هر رهگذری آید و لبخند زنان غره رود
دست پر سکه و زر گشاده بر وی نرود
دیده ی طفلان مطرب به سرشک آغشته ست
دست پر درد حاجی فیروز هر سو گشته ست
با غمش خواند و دل شاد کند
تا لحظه ای غم از دلی آزاد کند
کس غبار دل وی پاک نکرد
کس برای مددی سینه ی خویش چاک نکرد
۱(( هم وطن خنده مکن بر رخ این حاجی خار )) ۱
که ز فقر روز و شبش تیره و تار
ای فلک روز خوشی بر سر این مرد ببار
روزگار . دست نگون بختش بسپار به کار
لحظه ای خویش فراموش کنیم
چند طفل یتیمی را در آغوش کنیم
مال و ثروت را انبار نکنیم
هیچ هم وطنی را پیش کس خار نکنیم
دل ها را همه پاک کنیم
کینه را در قعر گور خاک کنیم
هر چه ویرانی ست آباد کنیم
ز تهی دست مسلمان اندکی یاد کنیم
***
1: مصراعی از کارو