آخرین قرار بود!
قرار بر این بود که آرام را از قرارم بگیرد
گرفت و رفت...
*بی* سراسیمه خود را به قرارم رساند
بیقرار شدم!
*دلتنگی* را به آغوش کشیدم
*همدری* ؛ واژهای برای ابراز نداشت
و *سکوت* ؛ سخت در فکر فرو رفته بود
فردای آن روز؛
*ترجیح*؛ پایش به میان کشیده شد...
«_*ترجیح به فراموشی* انتخاب ِ مسرتبخشیست!»
*دلتنگی* که گوشهای از سَر ِ دلتنگی، زانوی غم بغل گرفته بود، زیر لب غرغرکنان گفت:
«_تکلیف من چه میشود؟
این دلتنگیها باید رفع شوند یا نه؟»
*ترجیح* اهمیتی به خواسته *دلتنگی* نداد...
با قاطعیت ِ تمام، اصرار بر *ترجیح ِ فراموشی* داد...
وقت بودن و ماندن نبود
گاهی باید رفت تا ماندگار بود!...
دلم برای *دلتنگی* میسوخت!
هنوز به *ترجیح ِ فراموشی* ترجیح نداده بودم که در چشمانش، دلتنگی موج میزد!
چه رسد تن به *ترجیح ِ فراموشی* دادن...
«_*ترجیحی* که نفست از جای گرم بلند میشود، کاملا حق با توست!
اما نمیتوانم *دلتنگی* را تا این حد درمانده ببینم!...»
*ترجیح* ؛ پیشنهاد بیشرمانهای داد که هیچ سنخیتی با *ترجیح ِ فراموشی* نداشت...
از این *حصار* به آن *حصار* بود...
*دلتنگی* و *من* سرخ شدیم...
«_هی... *ترجیح*...
فکر نمیکنی پایت را از گلیمت درازتر میکنی؟
*ما* خوب میدانیم با این کشمکشهای روحیمان چه کنیم...»
*دلتنگی* غرق در شور و شعف شد !...
چرا که میدانست قلبم، جایگزینی برای *تو* نخواهد یافت!
جز آنکه قلبی در سینهام بکارند...
*ترجیح* سکوت کرد...
ترجیح داد
*دلتنگی* و *من*
همچنان در سکوت ِ عشق *تو*
در انتظار بمانیم!...
*شاهزاده*
دلنوشتهی رمانسگونه و جالبی بود👍البته میتونست بهتر هم باشه
نبض قلمتان سبز🌿
موفق و سلامت باشید
به قول شاملو:
نه
این برف را دیگر
سر بازایستادن نیست
برفی که بر ابرو و موی ما مینشیند
تا در آستانه آیینه چنان در خویش نظر کنیم
که به وحشت
از بلند فریادوار گُداری
به اعماق مغاک
نظر بردوزی.
باری
مگر آتشِ قطبی را
برافروزی
که برقِ مهربانِ نگاهت
آفتاب را
بر پولادِ خنجری میگشاید
که میباید
به دلیری
با دردِ بلندِ شبچراغیاش
تاب آرم
به هنگامی که انعطافِ قلبِ مرا
با سختیِ تیغهی خویش
آزمونی میکند.