صدایت می زنم در خود، تو را من
دلیلش را نمی دانم خودم چیست
تو را می خواهم و بیهوده گویند
که تقدیر من و تو ما شدن نیست
به رؤیایم نشستی پاک و معصوم
دلت بیرون زده از چشم هایت
درونت بر زبانت، نرم جاری ست
و قلبت می تپد تا بی نهایت
صدایت می زنم آهسته و نرم
مبادا بشنود جز تو مبادا
نماز هر شبم با یاد و نامت
جماعت می شود، باطل، فُرادا
پرستش می کنم دائم تو را من
نگاهت مست امّا از هوس نیست
تمام آسمان ها و زمین هم
برایم بی تو بیش از یک قفس نیست
صدایت می زنم با اینکه حتّی
نمی دانم نشان و رَدّ و نامت
ندیدم خارج از رؤیا تو را من
ولى در قلب من داری اقامت
پسِ این خلسه های عارفانه
میان خواب و بیداری، تو هستی
همین هم شُکر، در رؤیا به رویم
تو دربِ بارگاهت را نبستی
صدایت می زنم رؤیای شیرین
ولی افسوس من با بی جوابی
به یادت باز امشب هم سحر شد
کجایی تو؟ تویی که غرقِ خوابی
به گوشم ناگهان آهسته پیچید
طنین تلخ و سخت پاسخی سرد
که بیهوده صدایش می زنی تو
بخواب ای دخترِ تنهای شبگرد
درود برشما بانوی عزیزم
زیبا قلم زدید