چهارشنبه ۱۴ آذر
اشعار دفتر شعرِ رباعیات شاعر رامین خزایی
|
|
ما بدتر از آن چیز که خوانیم یالان
فارغ ز کیانیم، کیانیم؟ کیان!
از بختک اگر بخت بگردید دخان
الحق ب
|
|
|
|
|
گفتند که آه است و نمی بخشندت
گفتم که مباح است و نمی بخشندت
گر یک غلط از قافیه را می بخشید
گفت عشق
|
|
|
|
|
پرسید عزیزی که چه در مکنت ماست؟
گفتیم فقط یک دل و آن ملّت ماست
گر دولت فرزانهٔتان فیض دهد
صد کعبه
|
|
|
|
|
آن شب که دلم دلش دلی تنها شد
خامی بنمود و در دلش غوغا شد
سوگند به نیمه شب دلم دریا بود
تا اینکه ش
|
|
|
|
|
ما طالعمان همچو شب تار نبود
لب تشنهٔ بی تاب و تب زار نبود
ای کاش نگیرد چو مهی روی ز ما
رویم سیه ا
|
|
|
|
|
مینای دلم شکسته در خویش خودش
یلدا شده هر شب شب تشویش خودش
نادیدهٔ من دیده شود نیمه شبی
ای کاش مر
|
|
|
|
|
مژگان تو بر قافله ای چشمْ تر است
هر چشم من از نافله ای چشمِ تر است
یک نی بزنی سلسله جنبان من است
|
|
|
|
|
من ساده بگویم دل ما خل شده بود
همراه خودش آس مرا جل شده بود
یک روز هوایش به هوایی که نبود
نه روز
|
|
|
|
|
مهر آمد و بی مهر مرا کشت به مهر
همراه دلش کینه به دل کشت به مهر
یخ بسته دلی سنگ دلش نیز شکست
نیمی
|
|
|
|
|
گفتند که آه است و نمی بخشندت
گفتم که مباح است و نمی بخشندت
گر یک غلط از قافیه را می بخشید
گفت عشق
|
|
|
|
|
من ساده بگویم دل ما خل شده بود
همراه خودش آس مرا جل شده بود
یک روز هوایش به هوایی که نبود
نه روز
|
|
|
|
|
ما محرم رازیم نگو بند نبود
هرمان هسه حرمان دلش هند نبود
یغماگر چشمان خمارت غم ماست
ناگفته نماند م
|
|
|
|
|
من آدم و او همدم بدخوی نبود
هابیل چو قابیل بدین سوی نبود
این مَه، شبِ مهتاب ندارد شب او
نیمی گُل
|
|
|
|
|
میخانه و می کار مرا زار نمود
هم سایه و همسار، چه بسیار نمود
یاری که نداریم ولی یاورمان
نادیده مرا
|
|
|
|
|
مِی خواهم و مِی خواهد و مِی نیست چرا؟!
هر جا که دلم خواست دِ لِی نیست چرا؟!
یاقی شده این دل شده ام
|
|
|
|
|
ما نیز تماشای مهنّا کردیم
همچون دگری حافظ و معنا کردیم
یک شب دل سنگش بشکست این دل را
نذری ننمودیم
|
|
|
|
|
من هتکة بیجای تو را سر نکنم
هرمانم و من فکر تو را در نکنم
این گلرخ مهپارة ما ماه مرا
نادیده گرفت
|
|
|
|
|
ما ترک نگفتیم که او درک کند
شاید دل او کینهٔ دل چرک کند
لیکن نکند روی به معراج دلش
ترکی که خودش ر
|
|
|
|
|
ترسم دل او از گله آگاه شود
فریاد دلم هلهله بر چاه شود
تا بوده همین بوده ولی خرمن ما
حسرت به دلش آ
|
|
|
|
|
یا رب تو چه دانی که چه شد دوش مرا
آن پیک تو حتی نکند نوش مرا
یک گندم جنّت بس و آگاه شوم
نوشم قدحی
|
|
|
|
|
ای اهل عبادت که نماز است تو را
هم سایه و هم سوز گداز است تو را
با وعدهٔ غلمان بدن لوءلوء ناز
دیگر
|
|
|
|
|
او گفت که دین است و دنا نیز منم
روز از نو و روزی شما نیز منم
تا تشت فضاحش که برافتاد بگفت
آن زاه
|
|
|
|
|
او دیر زمانیست برآشفت به ما
من دانم و داند که چه ها گفت به ما
تا کِلک خیالش گذری بر او کرد
بشکست
|
|
|
|
|
ای کاش شبی نور ز مهتاب رود
مجموع دوگاه از سر مضراب رود
تاریک تر از شب شود این ماه و مهش
کز خاطر ا
|
|
|
|
|
گفتم من و مهتاب و تبش شعر شود
گر ماه، شبی تاب و تبش شعر شود
گفتا بنشین تا که سرودت همه عمر
در سلس
|
|
|
|
|
شاعر که شوی شاه شبت شعر شود
هم محفل و هم ماه و مهت شعر شود
شعری که تو را تا به ابد یاد کند
امّا ن
|
|
|
|
|
از آن شب مهتاب که گردید و ندید
کس آیه و کس سوره ی تردید و ندید
آن سایه ی بی پایه ی بی مایه ه ی ما
|
|
|
|
|
آنکس که دلش سنگ و وجودش گِلِ زرد
از عنصر خاک است و فلزش مس سرد
با آن خود خصمانه ی خود آمد و گفت:
|
|
|
|
|
روزی که نشانتان برافتاد مپرس
آتش که به جان جنگل افتاد مپرس
چون کرکس و یا شغال و یا جغد فلان
با هر
|
|
|
|
|
خورشید دلم بس که هوا بارانیست
در کنج دلش خلوت و یا دالانیست
دالان و تهش نیست که پیدا اما
خلوتگه ا
|
|
|
|
|
دیریست که اینگونه دَر و دَرهَمی
در پنجره ات نیز دَر و دَر....، هَمی
من کُنج اتاقم دَرَکِ سافِلین
|
|
|
|
|
بازار من این سرای نازک دل من
با زار مزن ورای نازک دل من
بیزار تو گر ز دار دنیا بشدی
یک ناز بخر بر
|
|
|
|
|
عمریست که ردّ یک مظالم بکنیم
ما ظلم نکرده ردّ ظالم بکنیم
گر حاکم خاممان تعلّل نکند
دستی بزنیم و ح
|
|
|
|
|
ما فرض نقیضه های خود بخشودیم
ناچار نقیصه های خود بخشودیم
یا رب تو غریضه را حلالش فرما
ما نیز تو
|
|
|
|
|
این قیمت سیبتان گران است خدا
انگور رقیبتان چنان است خدا
یا رب تو تقاص آدم از ما مستان
گوئیم که آج
|
|
|
|
|
توصیف می از مست شنیدم روزی
گفتا به بهشتم برد این بهروزی
هرگز تو به فردا نتوانی رفتن
امروزه اگر فک
|
|
|
|
|
گل دید که بلبل ز فراقش نالان
با ناز بخندید و رواقش باران
سیل آمد و بشکست کمر مستان را
گل نادم و
|
|
|
|
|
افسانهٔ هرکس به سرم نیست دگر
کاشانهٔ کرکس به سرم نیست دگر
با کس ننشستیم و چو بی کس به سما
از بس ک
|
|
|
|
|
ریشم چو دلم کیش بد اندیش مزن
با گوشه ی ابرو و خم از پیش مزن
با گوشه ی شمشیر دل ار نیش زدی
شمشیرتو
|
|
|
|
|
با خویشم و خویشان خوش از خویش خودم
با حُقّهٔ حقّیه ولی پیش خودم
این سفرهٔ دل تحفه ی درویش که نی
ب
|
|
|
|
|
خم های خیالش همه بدمست شدند
دیگر چه خیال است که همدست شدند
با دَرد دلش دُرد شرابم نکشند
بی درد که
|
|
|
|
|
بشکسته دل ار سرّ دلش فاش شود
بداختر و امّاره ی اوباش شود
یک آمر و عمّار نمک پاش بَرَش
عمّاره بَرا
|
|
|
|
|
از خاک بپرسید کجا کین بُوَدَش
پایان مسیری که به بالین بُوَدَش
آن وصل کزین وصله ی ناجور و خزان
خاک
|
|
|
|
|
هر روز به مستی و شبم غم شده بود
تا دیده ز شبنم نم و نم نم شده بود
من بیگنهم جام تو مستم شده بود
خ
|
|
|
|
|
خیام و می اش کار به دستم دادند
سردسته و پرگار به دستم دادند
من نیز ز پیکش به شرابم دادم
ناگه ب
|
|
|
|
|
خیام چو من آنچه تو را هست بدید
از کوی گذر کرد و مرا مست بدید
بنشست و ز پیکم عرقی نوش نمود
گفتا که
|
|
|
|
|
دیشب من و خیام ز مستی گفتیم
از جام به خم باده پرستی گفتیم
خیام فقط جرعه ز جامی دادم
زان پس من و م
|
|
|
|
|
خرزهره و مرجان جمم اود کشند
فیکوس و شقایق تب داوود کشند
آن نرگس سمّی و لبم در همه عمر
با هلهله آو
|
|
|
|
|
ای آنکه خدای خطّ و مط اینجائی؟!
ای صاحب دین بی غلط اینجائی؟!
با اینهمه پتّ و مت چرا با ما پس؟!
از
|
|
|
|
|
گفتا رمضان و روزه ام کالا نی
بی روزه ولی دعایمان بالا نی
گفتم که اگر پیاله ام خالی شد
یک روز بگیر
|
|
|
|
|
گر توی بهشتی به دمی آهش کن
گر اهل کنشتی به دلش آتش کن
چون جام جهان جام و جمش جاری شد
یک جام لبالب
|
|
|
|
|
کدامیک بهتر است؟ اولی یا دومی؟
با عشق بیا تا بر ساحل بروی
بر روی کلک بی کلک از گل بروی
با غیر م
|
|
|
|
|
آن پیر مغان گفت به کرّات تو را
در دست نگیر آنچه که هیهات تو را
در کیشِ طَمَع آنچه که از آن تو نیست
|
|
|
|
|
با کشتن من فکر نکن بیخ شوی
با مرگ پدر یکسره در سیخ شوی
بدمست شدی تا که نه اینی و نه آن
تاریخ نخوا
|
|
|
|
|
شیخ از سَرِ سیریِ غَسَر داد بِداد
او دینِ مرا یِک شَبِه بَر باد بِداد
صَد شَحنِه و شاپورِ مرا با ف
|
|
|
|
|
دیشب خفه ات کردم و باز آوردی
در پرتو عشقش تو نیاز آوردی
صد بار من ار خوف رجایش بودم
لیکن تو چرا س
|
|
|
|
|
رِندی نکن اِی شیخ، تو ماهِر بِشُدی
نَسلی به فَنا دادِه و قاهِر بِشُدی
در مَحضَرِ ما زارِ تو ظاهِر
|
|
|
|
|
سي سال گذشت اَز مَن و مَن جار دَهَم
حاشا کِه مُکَلَّا بَرِ اَغيار دَهَم
اَز فَخر و مُباهاتِ مَن اي
|
|
|
|
|
من غنچة گلهای تو را دیدم و لَرز
دیشب به خودم گفت: خودم، بیدَم و لَرز
گفتم تو کهِ هَر بارِشِ باران،
|
|
|
|
|
دیروز گذار از تو و فریاد، چرا؟!
هر روز دچارم، من و صیاد، چرا؟!
کابین تو آخر، سَرِ فرهاد مگر؟!
یک
|
|
|
|
|
اعجاز شود گر شَبِ اَهواز بُوَد
آن شاخه نباتش دَمِ تاراز بُوَد
اینها همه را گفتم و باور نکنم
این م
|
|
|
|
|
گر نام مرا یاز کنی میخرمش
بی فاصله پرواز کنی میخرمش
این دام مرا باز نکن هاز که من
یک قِر بدهی ناز
|
|
|
|
|
صد کوزه یکی دسته سبویش نزند
جانم به لب آورده و جویش نزند
پیمانه و یک جام شراب از لب یار
نوشیده ول
|
|
|
|
|
من هتکة بیجای تو را سر نکنم
هرمانم و من فکر تو را در نکنم
این گلرخ مهپارة ما ماه مرا
نادیده گرفت
|
|
|
|
|
بانگی که ضرار الضررش صبحِ اَزَل
از شامِ غریبانِ اَبی اَنت رَذَل
هی عَربده زد عَر زد و عَرعَر زِ هَ
|
|
|
|
|
احراز شود تو غاز و غاضی بشوی
رازی نشوی ولی تو راضی بشوی
ای کاش به جای این که غازی بشوی
در محکمه ا
|
|
|
|
|
نیلوفر و سوسن، رُز و یک بایِ بنفشه
هم سرخ و سفیدش، هم از آنهایِ بنفشه
بر یک گل گلخند و عذارش قَسَم
|
|
|
|
|
گفتم که مَخور غَم، غَم از این خانِه رَوَد
گفتا که رَوَد، لیک، سَر اَز شانِه رَوَد
من هم دو سه پیما
|
|
|
|
|
دیگر نخورم گولِ تو ای زاهِدِ دِیر
من کُنجِ کِنِشتَم تو ولی جاهِدِ دِیر
سالی دو سه بار از سَرِ مَست
|
|
|
|
|
یک رَهزَن از آن راهزَنان سَر بِه سَرَم
آدینه بگفتا که شَهاب اَز پِسَرَم
گفت آن پِسَرَک دَحیِه که آ
|
|
|
|
|
مِی نوش، تو عاقل، وَ مِی از لُعبَتِ عشق
نوشیدن مِی در چمن از ساحَتِ عشق
عشق است شرابی که تمنّای تو
|
|
|
|
|
این پایه ی خلقت سِرِه اش مَشکِ کجاست
دنیا همه اش کَشک و سرش پَشکِ کجاست
سلّول به سلّول من اَر سَر
|
|
|
|
|
هنگام غروبَش بِکِشَد زوزِة شُوم
یا روز خُورَد یا شَب از آن ....وزِة شُوم
چون وقت اذ...ان شد بِرَوَ
|
|
|
|
|
شیخ از سر سجده سربرآورد، ببین!
زاهد سر دیگ، لنگر آورد، ببین!
از لحظه ی آمدش، حرم، بوی عفن
باد آمد
|
|
|
|
|
"آب آینه دارِ قابِ زیبایت شد"
شاداب تر از فعلِ فریبایت شد
میرابِ تو جویِ چشمِ مَن روشن دی
شبنم بن
|
|
|
|
|
دیدم کاین مرغ عشق، عاشق شده بود
هر شب گریان و چون شایق شده بود
چون بیماری من برایش لَعَبَست
او هم
|
|
|
|
|
هرگاه که او چشم به راهت نَشُدَست
آنگاه که در کارِ گناهت نَشُدَست
با اینکه سَرَت گرم و دلت سَرد ولی
|
|
|
|
|
آمد موسمی از بهارِ پاکِ ما
صد تاکِ دگر هم نثارِ خاکِ ما
من هَمَش سلامم به شاه و شایدم
لَم، لیک، ب
|
|
|
|
|
دیروز که شد روزِ گُسَستِه ، بِه نِکو
فردا و دو فردایِ نَشُستِه ، بِه نِکو
آن روز، سَبَق وآن دِگَری
|
|
|
|
|
اِقلیمِ غَزَل رازِ اَزَل فاش کُند
عِشقَت بِکِشَد عِشق به فَرّاش کُند
بِیتی زِ رُباعی گِرِه از ما گ
|
|
|
مجموع ۱۱۴ پست فعال در ۲ صفحه |