حرمتِ بوسه به این بود، که پنهان نشود
چشمِ تو اشکی و شرمنده و حیران نشود
زلزلهها همه آوار شَود بر دِلِ من
خانهی قلبِ تو ای کاش که لرزان نشود
عشق، آناست که بیماری و تیمار شوی
نسخهی دردِ عجیبیست که درمان نشود
من به تو تنگیِ دل را گِله میکردم و شب
دیدنِ خواب؛ قشنگ است که هذیان نشود!
بعدِ تو دل نَسِپردم به کسی، بی تو بدان
سهمیِ صورتِ من، یک لبِ خندان نشود
چارهی کار، فقط آمدنت بوده و بس
آخرِ قصه نیایی تو که، پایان نشود!
شانهی موی مرا دست تو میساخت ولی
سختیِ این همه دوریت، که آسان نشود
مجرمِ عشق، منم، کاش مرا حبس کنی
ساحِلِ شرجیِ آغوشِ تو زندان نشود!
قایقِ ما که نرفتهاست به دریای جنون!
این همه عقل، که دیوانهی انسان نشود!
کافِرِ این همه ایمان و حقیقت شدهام
بندهی عشقِ کسی، آه، مسلمان نشود
غصهی هجرِ تو هر روز مرا کشت ولی
لحظهی مرگ، که این غصه دو چندان نشود!
بر سر عهدِ خودش مانده هنوزم دِلِ من
آن چه که بر سَرِ من آمده، جبران نشود
هر چه تو خوار کنی نزد خودت عشق مرا
ارزشِ عشق، متاعیست، که ارزان نشود
دستِ تو رحم نکردهاست به اندامِ کسی
این مَنِ ساده ولی پیشِ تو عریان نشود
علتِ این همه آزرده شدنهام تویی
یک زنِ عاشِقِ تنها که پشیمان نشود!
دخترِ فصلِ بهاری که زمستانِ تو شد
آه نه! دخترِ خرداد، زمستان نشود!
یادِ تو نیست ولی یادِ دلم هست ببین:
ورقِ قصه که برگشته و کتمان نشود!
آخرِ این غزلم خسته و رنجور شدم
گریهی تلخِ قلم حیف، که باران نشود
سارا_فرجی
موفق باشید