به یارب یارب شب زنده داران
به امید دل پرهیزکاران
به آنانی که در کشتی نشستند
سخن از هیبت روی تو بستند
خوشا جام و خوشا حالات مستی
خوشا عشق و خوشا باده پرستی
خوشا آن دم که شد مست ان الحق
به کوی می پرستان دست بستن
خوشا روی نگار از دور دیدن
بر اعجاز خدا آنگه رسیدن
خوشا آندم که بر سر مینهی می
خوشا آندم که بر دل میدهی دم
خوشا روزی که یاران جمع گردند
همه شور و نوای هست گردند
خوشا وقت رسیدن تا سوراهی
خوشا وقت رسیدن بر گواهی
خدایا آنچان هوشیار گردان
که از روی تو هردم برکشم جان
خدای می بده بی خانه ام کن
خدایا مست این جانانهام کن
خدایا ساقری دیرینه دارم
امیدی بر دل دیوانه دارم
خداواندا تو آگاهی ز کارم
بده یاری تو ای آگه نگارم
من از بیگانگان چیزی نگویم
تو خود دانی چه میخواهم بگویم
مرا آن دم که خوانی بر در خود
شوم مست رخ جانانهی تو
الهی آتشی زد بردم دوست
که از داغ فراقش سخت محجوب
خداوندا دل یاران نما شاد
که این دنیا نمیارزد به کاهی
الهی با کسی نتوان سخن گفت
تو تنها یاور روز و شبانی
دلم خون شد زدست جامه پوشان
خداوندا نگه، بر دلق پوشان
خداوندا بده جامی تو از نور
خداوندا بده دستی تو از دور
اگر یاران مرا هم ترک گویند
امید من به تو باشد شب روز
الهی مخلصی بی کینه داری
دلی سرشار از اندیشه داری
خدیا بی توان مگذار ما را
توان جز از تو، ما از کَس نداریم
خدای مهربان ای یار جانم
امید روزهای بی توانم
همیشه عشق تو در سینهی من
همیشه روی تو اندیشهی من
الهی باز کن این کینهها را
دل افسردگان بی نوا را
اگر افسرده هستی زین سرشتت
بده دست و دلت سوی الهی
که آگه کند آن بندهی خود
ز درد و حسرت اندوه آهی
خداوندا بیفزا عشق خود در سینهی من
که دَردَم مُهر گردد بر زبانم
و زین دنیای فانی وارهانم
که من راضی به روی یار هستم
ای پادشه خوبان، ای دور گرانمایه
اندیشهی مهجوران، آگه زمی و ساقی
آن دم که می خمار، آتش زده بر جانت
یاران ز در کویت، آن شاهد بستانها
هر دم تو نهی راهی، بردرگه انسانها
تا باز نمایی جان از دست دَدو دیوان
هر دم بنمایی رخ، بر قلب و دل یاران
آزاد نمایی تو آن دور گرانمایه
هر کسی نظری دارد بر آن دل دیوانه
باید که رهی جوید در عالم مستانه
هرکسی زتو میجوید، راه ره رضوان را
تو باز نما آن را در پرتو انسانها
ای هست کنی هستی، ای مست کن یاران
باده بنه بر دستم تا شاد شود جانها
هردم زتو میگویم اسرار نهان در جان
ای جان جهان بینم، تو باز نما پنهان
حیران زِ رخ یارم، پنهان ز دل زارم
تا پُر نکند جامی، هیچش ندهد راهی
در راه می و مستی، هرگز تنوان؛ بی او
در راه و ره حیران؛ بی او نتوان راهی
ای هست کنی هستی؛ ای روح سبکبارم
برما بِنما آسان، آن دم که شوی یارم
تو بادهی رندانی، تو نور دل و جانی
تو هستی پنهانی، تو شور ره هستی
حیران شده از مستی، از اینهمه بیوصلی
با یار توان گفتن راز مه پنهان را
گر سر بِکشی می را، آن بادهپنهان را
در پرتو نور او، هر چیز شود پیدا
پس بر شکن این دل را، رخ بر ره جانان نه
تا در ننهی راهی تا در نکشی جامی