هر چه نپاید، دل بستگی را نشاید. (سعدی علیه الرحمه )
****
روز وشب بر سر کوی تو ، نشینـــم به گدایی
در عبوراز من وحالم ، این چنین سرد چرایی؟
لب تو بر لب جام و جان من بر لب ســــــردم
چشم و دل غرقه ی خون و به عیادت تو نیایی
منم آن کشتــی حســـــرت ، در گِل آلود زمانه
وَه که از سینه ی گرمت ، ساحلی را ننُمــایی
عمر من طی شد ویک دم ، نشدی محرم رازم
همـــه را طاقـت من هست ، نبــوَد تاب جدایی
شده ام شب زده بوفی ، کُنج ویرانه ی حسرت
کِی شود از پسِ ابرِ هجـر و دوری به درآیی؟
حیف ! من ساده سپــردم دل و دینـم به نگاهت
" من ندانستم از اول ، که تو بی مِهـر و وفایی"
یاد ایام گذشتـــــه ، آتش انداخـــــت به جانم
پس کدامین شب حسرت ، تو به بالین من آیی ؟
تو در این نِخوت و مستی ، جان من غرق تمنا
باورت نیست که این دل ، دارد ای یار خدایی
" گفته بودم چو بیایی ، غم دل با تو بگویم "
منم اینجــا پِیِ دامت ، تو فقط فکر رهایی
"زهره" از آتش عشقت شده خاکستر خاموش
" عهد نابستن از آن بِه ، که ببنــدی و نپایی "