محشر بود
روزمحشر بود و، طوفان ،
حسرت برد برحالِ نسیم
آنکه قانع بود اوج یافت ،
برصاحبانِ زر و سیم
پُرقراریم عروجها یافت ،
با تحقر نگاهی کرد ،
به روحیه ی عاصیم
خطرِ افتادنِ شیخ ،
درصدش ، نزدیک به صد بود
وقتِ عبور، ازپلِ صراط چون سیم
خیلیها منگ منگ ، به خود گفتند :
جهان وقتِ پرسیدن بود
وقتِ علم اندوزی و سِیر
ولی ازحق نپرسیدیم
اما حالا ،
اینهمه سؤالها چیست که ازهم میپرسیم ؟
آنها که اعمالشان را ،
خوبِ خوب درو کردند
به ماهِ هِلالشان گفتند :
چه خوبست ما هم مثل تو، شبیه به داسیم
لاغریم ، اما فَربِهان دارند زارمیزنند یکریز
موذیان میگفتند خوش به حال همه ی بی آزاران
اینجا چقدر ماها شبیه به ساس ایم
یکی چمباتمه زده بود و میگفت :
تُف ، برآنهمه ایده های شخصیم
اوکه زندگیش بنا بود بریه مُشت شانس ، میگفت :
اینجا هم شبیه به تاس ایم
یه چیزی خواهد شد ،
ازیک تا شش بازهم می اندازیم
شُکرگو درمقابل خدای عالم ،
مشغول بود بازهم به تعظیم
نچسب میگفت :
اینجا بدجوری می ماسیم
خیلیها میگفتند ما را برگردانید
بهترین میشویم ولله
اما جواب می شنیدند :
قَسَم دروغ که شیوه ی شماهاست
کِی به گوش خر،
فرورفته است یاسین ؟
بهمن بیدقی 1404/1/31
جهان وقتِ پرسیدن بود
وقتِ علم اندوزی و سِیر
ولی ازحق نپرسیدیم
درود بر شما جناب بیدقی عزیز
بسیار تامل برانگیز وزیبا قلم زدید