چهارشنبه ۱۰ ارديبهشت
|
آخرین اشعار ناب ساناز زبرشاهی
|
و تمــامِ دردم این است ، که دوستـم داشتی
و مرا یک عاشقِ دیوانهٔ احمق تومیپنداشتی
من برایت تیشــه بر این زندگــی انداختــم
تــو برایِ دیگــری بـاغ و گلستــان کاشتــی
من تمامِ هستی ام در آتش قهرِ تو سوخت
تـو برای دیگــری ، سنگ از میان برداشتی
من به نامِ تــو جهانی را به کفــر انداختم
تـو خــدایی نا بلد بودی و کــم پنداشتی
من تمامِ دردم این است ، نبــود اندازه ات
آنچه از از شعر و غزل در قلبِ من میداشتی
آستیــن بالا بــزن ، فرمانــروایِ درد ها
این هم ویرانگیست هر جــا قدم بگذاشتی
در میــانِ سرزمیــنِ قلب خـــود دارت زدم
راستی در پیکــرت ، آیا تــو قلبی داشتی؟!
|
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.