بِسمِ اللهِ الرّحمنِ الرّحیمِ
قلم اعتراضم را با درد می تراشم
تا نوک تیزش نیزه شود
برای قلب کبود شده ی دفترم
میخواهم دلشوره ی واژه هایم را
در اعماقِ دلِ شعر جای دهم
تا گوش بسپاری به نغمه های نیلی بغضم
ته خیابان غربی شهرم
درخت سروِ آزاده ای را دیدم
که نگاهش پراز ابهام بود
دیده ام را بر روی برگ های
پژمرده اش چرخاندم
چه میخواهد بگوید؟!
اصلا چه دارد که بگوید؟!
مفهوم هِژِمونی را از سر
آزادی و شادمانی اش می دیدم..
در دلم غبطه ای آغشته به غم خوردم که
چرا اوبی بند و بار و من در قیدِ بند باشم
چرا او باید آزاد باشد
ولی من در بطن زندان تاریک و سیاه باشم
چارقد غم از،سر دلم افتاد
تا ندای آسمانی را شنیدم
که در دل و ذهنم تداعی می کرد
دلشوره امواج لرزان را...
باد هم این سو و آن سو می کرد
برگ های سبز و درخشان سرو را
و اما وجود مرا گرم غصه کرده بود و
گفت:گناه همه گناه هیچ کس نیست
و خلاف همه اصلا خلاف نیست..
زمان می گذشت و نغمه هایش انگار
نعره ی شیطان بود وطنین صدایش را با
فستیوال موسیقی ووداستاک همراه می کرد
ترس سراپای وجودم را گرفت
چه میخواد این باد،چرا
چنین میکند با سرو و باغ
در دلم غصه خوردم که چراباد
چنین بی پرواسخن می گوید
چرا آزادو رها سرو را نوازش میکند
ای داد
نکند سرور،فریب باد را بخورد
همان دم به سمت سرو خیز،برداشتم
تا رهایش کنم از رهایی بی قیدوبندِ دروغین و وسوسه انگیز باد
اما انگار چیزی جلویم را گرفت
وگفت حتی دنیای کاتولیکی آنها هم دیگر پایان یافته است
تو به دنبال چه هستی؟!
برو
یا مثل سرو آزاد و رها باش
یا همینطور در قید و بند ...
نفس هایم به شماره افتادند
نه می توانستم حرف بزنم و
نه می توانستم ساکت بمانم و سکوت کنم..
بار دیگر صدایش آمد و گفت:
8 6 9 1
اُسکار بهترین غم جهان...
ودیدم!
به دنبالش غم ششصد میلیونی دلاری ای آمد
که واژه ها را عریانِ عریان کرد
تا روبه روی شعر برقصند
از وحشت اعتراضم بغض آسمان
ترکید و باران غم فوران شد
صدای موسیقی "آنیتا برایانت" آمدکه می گفت:
بردگی واژه؟!
واژه وسیله و ابزاری برای شعر؟!
نه واژه کامل کامل است
واژه ناقص نیستند
و دهان شعر را بست و بست...
ولی باز هم با همان دهان بسته زنجیر به پای واژه ها بستند
تا همه ی شعرها عاطفه ی کاذب مجانی را بچشند!
ولی با این کارشان هم واژه ها را سلاخی کردند
و بعد هم خودشان را....
چگونه می توانستم بگویم
هر واژه ای برای شعر نه
و هر شعری هم با هر واژه ای نه
اما شعر واژه هایم را آبستنِ
هزار غمِ بی پایان کرده بود
تا هیجان آنی را احساس کند...
و واژه ها هم برای آزادی و شادی ،
سقط جنین غم کردند...
چه دردناک بود دیدن چنین صحنه ای
برای شاعرِدل آزرده و افسرده ای چون من!!!
گفتم
آزادی ازچه؟!آزادی برای،چه؟!
مگر نه اینکه آزادی،رهایی از چیزی
برای بدست آوردن چیز دیگری است؟!
آیا چنین آزادی که آنان گمان میکنند نه عین اسارت است؟!
با دیدن چنین صحنه های دلخراشی
افسوس ها خوردم و زانوهایم را بغل کردم..
و برای،التیام بخشیدن
به زخم هایم فقط گریه کردم
و این اشک ها بودند که
گونه های فسرده ام را بوسیدند نه هیچ دست مهربانی...
در همان حال ناگهان دیدم
باد با باد درآمیخت اینبار
دیگر،من که نه بلکه، آسمان خود را درآویخت
و آیه ها یک به یک روی دیواره ی قلبم معناشدند
لوط،و مردمان مست و لات و لوت شهرش دلم را لزاند
چه میخواهی بگویی شاعر دل آزرده ی شعر آزادی
بیا تفسیر کن برایم
درختِ پلاسیده ی کنیزک ذهن کینزی را..
و به دنبالش ادعا و شعارهمدلی دروغین آمستردام را...
و در آخر پلی بوی را...
پلی بوی،همان انحراف آغاز شده ی بی پایان
و رکود آزادی و توروم بی بند و باری است.
آنجایی که یکی از قربانیانش بنام" میشل مارن" می گوید:
بیا که هر غم متجاوز گری
گلویِ حلقم را آبستن بغض های بیشماری
کرده و من هم هر بار،
بغض هایم را می شکنم حتی با شنیدن صدای گریه هایش..
صدای خوفناکی آمد و نفسم
دوباره به شماره افتاده بود
8 1 9 1
سندروم سرطان مُسری باد با باد
سرطان گَی همان ایدز خود ساخته ی آزادی بخشِ غرب...
ای وای درآمیختن بادبا باد چه کرد
سیفلیس سخیف
گنوره ی گناه
ایدز آزادی و مرداب
و
کلامیدیا ی کثیف و کلان
و آنجایی که فروید گفت:
جذابیت سرکوب زندگی داشت
خود زندگی را نابود میکرد...
بیا ببینمت با این حال هنوز،هم حسرت نگاهِ باد را داری؟!
هنوز هم می خواهی سرو باشی؟
باز هم رهاشدن از،قید و بند را دوست داری؟!
مۍ ترســــــم من
می ترسم هــــزاران بار از،یخچـــالِ واژه خوار شعر دامِر
و واژه ی سوخته و بی دست وسر "دیده گودرزی"
و واژه ی بی پای سطر آخر هلن
و خــــودکاری که تن دارد ولی جوهر نه
چه بد فقط،لفظ واژه شدیم ؛چه بد...
و ای داد!
از عشقی که دیگر در دیدگاهشان حقیقی نیست...
آیا هنوز هم مقهور فرهنگ خشکیده ی ذهن آنها هستی
وخودت را اسیر می پنداری؟!
دلبندم
آنقدر زخم دلم عمیق است که اگرتا سالها بنویسم
باز هم التیام نمی یابد...
خــــــداوندا نگاهی کن به دل کبود شده از دردم...😔
(مهردخت)
تاریخ: 6/2/1402
ساعت: 4:11
*********
با عنایت بر اینکه این دلنوشته با دردو رنج زیادی نوشته شد،ویرایش دوباره روی این شعر صورت گرفته تا بتوانم گفته هایم را بهتر به شما عزیزانم برسانم...
هلن:شخصیتی است که در میدان تایمز اسکوئر به قتل می رسد ولی بدون پاهایش و بعدها پاهایش یکمی آنطرف تر از جسدش پیدا میشود...
دیده گودرزی:دختر ۲۲ ساله ای که در هتل همراه دختر دیگری دست و سر بریده و سوخته پیدا شدند در همان میدان تایمز اسکوئر...
رد لایت آمستردام:میدان بی بند و باری است که در پایخت هلند قرار دارد و دنبال اتفاقات اخیر در همین خیابان که بوی تعفن می دهد فریاد زن،زندگی ،آزادی را به نشانه ی حمایت از زنان ایرانی سر میدهند،جایی که زنان خودشان در بند شیطان هستند و...
مابقی نماد ها و تعابیر را به دوستان ناب و ادیبم می سپارم🌺
شعر صحنهی نمایشِ اندیشه، تخیل، و از همه مهمتر واژگان است؛ که در نهایت به زبان گره میخورند. در شعر بیش از هر مقوله دیگر با قدرت نقشآفرین و خلاقانهی کلمات آشنا میشویم. در واقع کسی که کلمه دارد، ایده هم دارد. به قول هایدگر: «انسان در خانهی زبان زندگی میکند» پس چرا خانه بزرگتر و باشکوهتری نداشته باشیم؟! اما ذکر این نکته واجب است که کلمه باید در خدمت شعر باشد، نه شعر در خدمت کلمه! یعنی شعر را وارد سرزمین رنگارنگ کلمات نکنید بلکه کلمات را وارد فضای شعر کنید. اجازه دهید شعر شما خودنمایی کند، نه کلمات شما. به تعریف دیگر: بجای ترکیب کلمات پرطمطراق یا بعضاً منسوخ، از ترکیب کلمات امروزی و تعابیر شاعرانه و عبارات نمادین بهره ببرید. همیشه در تخیل و اندیشه ولخرجی کنید اما در بکارگیری کلمات خساست بخرج بدهید و حدالامکان از واژههایی استفاده کنید که در کنارهم ضرورت دارند و بار معناییشان بالاست. اینچنین، هم از اطناب جلوگیری میکنید و هم میتوانید درست و بجا از ترکیبات وصفی - اضافی استفاده کنید.
یادتان باشد: نباید تمام حرفها یا تمام ایدههایتان را در یک ظرف (یک شعر) بریزید! حیف است؛ ایدههای شعریِ این دلنوشته، کفاف دو یا سه شعر دیگر را میداد. پس همیشه سعی کنید برای یک ایده، حداقل دو اجرا را در نظر بگیرید و در نهایت هرکدام که بکر و تازهتر بود یا ذهنتان بیشتر درگیرش شده را برای نوشتن انتخاب کنید؛ فراموش نکنید که اولویت با مسائل روز جامعه و رخدادهای مهم جهان است. پیشنهاد میکنم پس از جوشش، به سمت ویرایش بروید و همزمان به چند متد اجرایی بیاندیشید.
مثال تشریحی برای ایدز آزادی، که ایدهی خوبیست اما در اجرا خیلی کامل نیست... بنابراین میتوان به چند صورت ترکیبسازی و اجرا کرد:
ویروس اندیشهها: به عفونت میکشاند آزادی را...
عفونت ذهنهای بیمار: ویروس آزادی را تکثیر میکند...
یا ویروس استبداد - مرگ آزادی را تکثیر میکند...
و در مورد ایدههای دیگر نیز میتوان به همین شکل اجرا کرد.
اینگونه در وهله اول مخاطب به چالش ذهنی گره میخورد و سپس به تاویل و برداشت شخصی میرسد؛ که منظور شاعر کدام اندیشه و کدام ویروس یا چه نوع بیماری و چه کسانی است؟!
حتی گاه میتوانید از گزارههای آشنا، «آشناییزدایی» کنید تا هم دایره آرایههای ادبی شعرتان بزرگتر شود و هم معنای شعرتان عمیقتر. با این شگرد، معنا به تعویق میافتد و لذت کشف - التذاذ ادبی دو چندان میشود.
البته گاه (غالبا در اشعار مدرن و پستمدرن) اجرای ایدهها نیاز به ایجاز دارند و نوعی مهندسی معکوس را میطلبند، که در آن صورت اختیار شاعری این امکان را فراهم میسازد تا به برخی اصطلاحات - گزارهها مستقیم اشاره کنید... بشرطی که (با رعایت منطق متن) ترکیبش را بسازید یا از تکنیک «ارجاعات متنی» - فرامتن - بینامتنیت استفاده کنید زیرا شرح معنا یا توصیف دارای اطناب، در فضای استعاری به اختصار میرسد.
کاری که تاحدودی در برخی سطرها بدرستی انجام دادید اما در مجموع آنچنان که باید درنیامده است... مثلا آن قسمت “فروید“ اگر از فیلتر ذهنیت شاعرانه عبور میکرد، به مراتب شعریت یا ادبیت بهتری داشت! [نکته: این کار باید در متن شعر حل یا حداقل با صراحت کمتری به عنوان تضمین وارد اثر شود تا شکل پینوشت - متن طویل یا مقاله ادبی بهخود نگیرد زیرا وظیفه شعر توضیح واضحات دادن نیست.] در واقع ایدهها خوب اند (و جای تشویق دارد) منتها در اجرا چندان موفق عمل نکردید چرا که در برخی سطرها بجای ساخت و توصیف و نشان دادن، توضیح مستقیم دادید... که اصطلاحا به این کار «گزارشنویسی» میگویند. البته ناگفته نماند در دلنوشته یا نثر یا متن ادبی تاحدودی بلامانع و قابل چشمپوشی است اما بطور کلی در شعر باید رعایت شود.
درباره حشو، ایجاز و اطناب، و تقطیع دوستان کموبیش گفتنیها را گفتند پس دوبارهگویی نمیکنم زیرا خودتان میتوانید آرام آرام مطالعه کنید و به مرور زمان در آثارتان بهکار ببندید.
و اما کلام آخر:
احساس و اندیشه و دغدغهمندی لازمهی شعر و شاعری است و شما این سه فاکتور را بخوبی دارید اما مراقب دید شخصی و ”تفکر مستقل“ خود باشید تا ناخوداگاه تحت تاثیر مکتبی خاص، تکبُعدی یا بسته نشوید و به سمت احساسزدگی یا اندیشهزدگی نروید.
کارل یونگ معتقد است: «نیمی از زندگی انسان در ناخودآگاه میگذرد... او ناخودآگاه را به دو گونهی فردی و جمعی طبقهبندی میکند. هنرمندان یا شاعران برای آفرینش اثر هنری - ادبی از صور خیالی و ذهنی بهره میگیرند که ریشه در ناخودآگاهی جمعی دارند. اما این تصاویر ذهنی و خیالی و عینی در جریان آفرینش هنری باید به لایههای خودآگاه ذهن برسند تا اثر هنری موفقی خلق شود.»
در باب جانمایه و محتوای اثرتان نیز خیلی خلاصه احساسم را با یک سروده بیان میکنم:
مایملکِ من غمِ من است/ که مایملکِ همهی ما غممان است/ از روزی به روزی دیگر/ از شکلی به شکل دیگر/ (رضا براهنی)
پتانسیل قلمتان بالاست و آیندهی روشنی در شعر و شاعری دارید فقط از مطالعه و تمرین غافل نشوید.
با آرزوی موفقیت برای خواهر خوشصدا و گرانقدر بانو پنام و سایر دوستان