سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

اعضای آنلاین

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

دوشنبه 17 ارديبهشت 1403
  • روز اسناد ملي
28 شوال 1445
    Monday 6 May 2024
      به سکوی پرتاب شهرت و افتخار ،نجابت و اقتدار ... سایت ادبی شعرناب خوش آمدید مقدمتان گلباران🌹🌹

      دوشنبه ۱۷ ارديبهشت

      قصه ی کربلا در پنج پرده

      شعری از

      م فریاد(محمدرضا زارع)

      از دفتر مثنوي باد صبا نوع شعر مثنوی

      ارسال شده در تاریخ چهارشنبه ۱۲ مرداد ۱۴۰۱ ۲۳:۳۶ شماره ثبت ۱۱۲۲۷۱
        بازدید : ۴۰۵   |    نظرات : ۴۸

      رنگ شــعــر
      رنگ زمینه

      پرده ی اول:
      --------------
      باد صبا رفت به سوی عراق
      موسم جنگ است و جهاد و فراق

      باز جهان در پی ِ گردیدن است
      دست ِ خزان منتظر ِ چیدن است

      باطل و حق جای عوض کرده اند
      مومن و کافر، همه چون بَرده اند

      جان و تن افتاده به دام ِ هوس
      قوم بشر مانده میان ِ قفس

      ظلم و ستم بر همه عادت شده
      دشت ِ خدا باب ِ شهادت شده

      ماه محرّم شد و سالی دگر
      شصت و یک از هجرت پیغامبر

      کشتی اخلاص و نجات آمده
      ساقی ِ کوثر به فُرات آمده

      بَر شده مصباح هُدی در جهان
      آمده بر روشنی ِ جسم و جان:

      نیک بدانید حیات ِ بشر
      جمله عقیده ست و جهاد و خطر

      خوار نباشید در این روزگار
      سبزدلی نیک تر است از بهار

      موسم ایمان شد و دلدادگی
      بهره بگیرید از آزادگی

      کیست که یاری کُنَدَم دوستان!
      بذر بپاشیم بر این بوستان؟...

      داد حسین ابن علی پندها
      تا برَهد جان و تن از بندها

      لیک دل ِ دشمن او سنگ بود
      سنگ‌، نگو! ظلمت ِ پُرننگ بود

      سنگ در آن دشت ِ بلا شد غمین
      کِی دل ِ آن قوم تواند چنین؟

      لقمه ی آلوده چه ها می کند؟
      جان و تن از عشق جدا می کند

      طعم گُنَه را چو کسی می چشد
      پرده ی انکار به حق می کِشد

      قدرت ِ تشخیص به تقوا دهند
      متقیان، رهروی روشن_رهند...

      پرده ی دوم:
      --------------
      راز ِ شب ِ تیره شده بر مَلا
      روز ِ جدایی مس است از طلا

      یک طرف آکنده ز رجّاله ها
      سوی دگر ساحت ِ آلاله ها

      ساحت ِ هفتاد و یکی شیردل
      شیر از آن قوم ِ دلاور، خجل

      مرگ به چشم ِ دلشان زندگی
      همدل خورشید ز تابندگی...

      دید چو هفتاد و یکی در میان
      باد ِ صبا گفت که ای کوفیان!

      بذر جهادی که علی کاشته
      خوشه ی هفتاد و دو سر داشته

      کیست ز تقدیر، گریزان شده
      در دل ِ این بادیه پنهان شده؟

      نیست گریزی ز قضا و قَدَر
      چون نتوان رفت ز عالم به دَر

      آنکه ارادت بنماید خداست
      صاحبِ مُلک و مَلَک و کبریاست

      غیر خدا را تو فراموش کن!
      خود به ندای دل ِ خود گوش کن...

      باد ِ صبا چون که به اینجا رسید
      مرغ ِ دل از چنگ سیاهی پرید

      حُر ز در ِ توبه پدیدار شد
      سوی حسین آمد و بیدار شد

      گفت: حسین! آمده ام سوی تو
      زانکه منم شیفته ی خوی تو

      نیک تو گفتی که حیات ِ بشر
      جمله عقیده ست و جهاد و خطر

      دل به حقیقت دهم امروز، من
      تا نکِشم حسرت دیروز، من

      مرگ به راه تو حیات است و بس
      آنکه دهد جان برهد از قفس...

      پرده ی سوم:
      --------------
      لشکر هفتاد و دو تن جمع شد
      پهنه ی آن دشت پُر از شمع شد

      چشم به مصباحِ هُدی دوختند
      در دل ِ تاریک ِ زمان سوختند

      دشت خدا روشن از آن اولیا
      وارث ِ برحق ِ همه انبیا

      جنگ در آن بادیه آغاز شد
      دیده ی تاریخ ِ بشر باز شد

      دید که هفتاد و دو دلباخته
      باغ شهادت به زمین ساخته

      ترس ندارند (و لا یَحزَنون)
      جان و تن آمیخته با خاک و خون

      یک به یک از خویش گذر می کُنند
      سوی خداوند سفر می کُنند...

      پرده ی چهارم:
      --------------
      چون همه اصحاب به خون خفته شد
      راز ِ شهادت به زمین گفته شد

      سرو ِ حسین ابن علی ماند و بس
      در دل آن دشت ِ پُر از خار و خس

      بار ِ دگر روی به معبود کرد
      سجده بر آن دلبر ِ مسجود کرد

      گفت: تو دانی که در این دشت ِ پاک
      سینه ی احرار شود چاک چاک

      حمد و ستایش همه از آن ِ توست
      جان و تنم گوش به فرمان توست

      بار ِ امانت به تو پس می دهم
      بهر تو من خون و نفس می دهم

      ای که گُل از عشق تو زیبا شده
      باغ ِ جهان از تو شکوفا شده

      چشم و چراغ ِ همه عالَم تویی
      مونس ِ جام و تنِ آدم تویی

      دل تپش از شوق ِ تو آموخته
      شمع ِ محبت ز تو افروخته

      ای که ز تو بادیه دریا شود
      موج به امّید تو بر پا شود

      ساحل ِ آغوش ِ تو آرام ِ ماست
      بوسه ی احسان ِ تو فرجام ِ ماست

      پادشها! رُخصت ِ دیدار دِه!
      عزّت ِ نفسی به من ِ خوار دِه!

      باز کن از تار ِ تنم پود را!
      تا بچِشَم وصل تو معبود را...

      پرده ی پنجم
      --------------
      راز و نیازش چو به پایان رسید
      موقع تسلیم ِ تن و جان رسید

      تاخت بر آن لشکر ِ بیدادگر
      جان به کف و دیده به سوی سحر

      حیدر ِ کَرّار شد و مرتضی
      لیک گریزی نبوَد از قضا

      نیزه و شمشیر به سویش روان
      چشم فرو بسته زمین و زمان

      عشق، همه ثانیه ها را گرفت
      پور ِ علی دست ِ خدا را گرفت

      پیکر ِ پاکش به زمین اوفتاد
      شرم بر آن قوم ِ ستمکار باد!

      سینه ی او باغ ِ پُر از تیر شد
      یکسره قرآن همه تفسیر شد:

      نیک بدانید حیات ِ بشر
      جمله عقیده ست و جهاد و خطر

      خوار نباشید در این روزگار
      سبزدلی نیک تر است از بهار...

      (قصه ی کربلا_ مثنوی باد صبا_ م. فریاد_ پاییز ۱۳۷۸)

      ۲۱
      اشتراک گذاری این شعر

      نقد و آموزش

      نظرات

      مشاعره

      کاربران اشتراک دار

      محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
      کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
      استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
      0