سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

اعضای آنلاین

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

شنبه 15 ارديبهشت 1403
  • روز بزرگداشت شيخ صدوق
26 شوال 1445
    Saturday 4 May 2024
      به سکوی پرتاب شهرت و افتخار ،نجابت و اقتدار ... سایت ادبی شعرناب خوش آمدید مقدمتان گلباران🌹🌹

      شنبه ۱۵ ارديبهشت

      پست های وبلاگ

      شعرناب
      دیدار با شیطان(داستان خیالی)
      ارسال شده توسط

      منصور دادمند

      در تاریخ : جمعه ۱۴ آذر ۱۳۹۳ ۰۲:۰۹
      موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۴۹۸ | نظرات : ۴

      وقتی که در حادثه اسارت به پدرم که برای آزادی من به کردستان آمده بود امام زمان (ع) مسخره میکردند میگفتند  پسرت وقتی یکی از نگهبانها را خلع سلاح میکرد موقع شلیک اسلحه امام  زمان (ع) صدا  میکرد بگو امام زمان نجاتش بده  در روز کومله وقتی دیدم همه کومله ها از من میترسند و قلبم بسیار آرام هست فهمیدم خدا یعنی حق و سعادت و آرامش و همه وجوددیگر چیزی نبود که از آن بترسم  بعد از آزادی از زندان با فروش ماشین پدر و برادرم دوباره   به جندالله آمدم شجاعت و مهارتم و اخلاقم باعث شده بود همه عاشقم بشوند دریکی عملیاتها که به دنباله  ضد انقلاب بودیم آنها فرمانده محوری را  درمحور دیوان دره ترور کرده بودند به آنها رسیدیم  آنها داشتند کوه مشرف به ما را تصرف میکردند که در صورت تصرف قتل عام می کردند مارا من سریع گفتم بایس بالای کوه سریع بریم هیچکی به دنبال من نیامده بود با فحش  و..مسئول گروهان بالای تپه آمدند و وقتی رسیدند من گفتم آنها را دور میزنم و ترتیبشان میدم فرمانده اعزامی مات و مبهوت شد رفتم که از پشت آنها را قتل عام کنم اما به علت تجربه کمم نفهمیدنم که تامین  گذاشتند یک تیربارچی ضد انقلاب گذاشته بود من به وسط کوه بیایایم و بعد من را بکشه که امکان برگشت دیگه نداشته باشم تیربار چی شروع به شلیک کرد  تیرها به نزدیک زیر پای من رسید که اسلحه اش گیر کرد تفنگ ژ3 من هم گیر کرد اگر بالای سرشان میرسیدم به علت گیر کردند اسلحه کشته میشدم  در درگیری بسیاری چنین حالتی برای من پیش آمده یقین کردم نظر کرده شدم در یک عملیات  که یک تصرف زندان بود جان همه را  با نجات دادم تک تیر انداز قناسه بودم آما آرپی جی هم میزدم و آرپی جی هایم از مسافت دور به هدم میخورد زخمی هم یک تنه از کوه بالا میکشدم تنهایی مقابل همه کومله ها ایستاده بودم تا همه از درگیری و محاصره فرار کنم مسئول گردان به نیروها میگفت برید در کمین می افتید اما یک گروهان نیرو بالای کوه منتظر من بود  شبها در حسینیه جندالله نماز شب میخواندم  کسی برای نما ز شب نمی آمدم اما من باعث شدم تعداد نماز شب خوان بسیاز زیاد بشه به نحوی که مرا برای نماز شب بیدار میکردم مسئول محور مریوان با اینکه من یک سرباز مامور به سپاه بودم همیشه همراه خودش میبرد و در طریقه پاکسازی از من اظهار نظر میکرد با شهادت مسئول گروهان که با هم در عملیات سری برای اختلاف کومله دمکرات بودیم من مسئول عملیات شدم که نتایج بسیار چشمگیری از ئجمله تسلیم شدن صد کومله مسلح بود به لشکر 27 حضرت رسول رفتم علیرغم اینکه مسئول محور مریوان کفت در کردستان سپاهی بشم  به اون در پاکسازیها کمک کنم اما من گفتم ضد انقلاب به مرزها رفتن من کاری نیست آنجا انجام بدم  در اولین عملیاتم که عملیات بدر بود چندین بار با اینکه من دیدبانی بیش نبود از من مسئولین  عملیات و مسئول لشکر تقدیر کردندمن تنهاییی به میان خطوط عراق میرفتم خنثی کردند مین دوست داشتم  عاشق آن بودم همین طور سکوت و تنهایی دل شب در میان دشمن مسئولین محور چند بار بازخواستم کردند
      من دعای کمیل حفظ بود و همیشه زمزمه میکردم بر من مطرح نبود بگن گه من خل هستم با خودم هی حرف میزنه دیگه سد اشکم را شکسته بودم  وقتی دعای کمیل  در کوهه میخوانم مانند کسی بودم که در داخل آتش گیر افتاده  ناله میکنه با ناله من صدای اشک وگریه همه به آسمان میرسید همیشه فکر میکردند من غش کردم همیشه قبل از خواب سوره یاسین و رحمان میخواندم و با خدا صحبت میکردم  یکبار به شیطان شروع به نصیحت کردم که  اگر تحمل میکردی شاید مقامت بیشتر میشد عشق و مقامت از دست دادی   خیلی نصیحتش میکردم دیگر زبان الهام دروغ نمی گفت من درگردان حمزه بودم اما مامور به تخریب و خنثی  سازی مین بودم بعد ازدعای کمیل دوکوهه آمدم به تخریب که دو کیلومتر فاصله داشت و در ضلع جنوبی پادگان بود شروع کردم به دعا به ذکر الیک اشکور رسیدم  بیحال افتادم به صورت زمین  با یک نیم نگاه دیدم زمین و آسمان در حال ذکر و فر شتگان که به صورت عظیم در آسمان به صورت یک پرده بسیار مات  بر چشمم دیدم شوکه شدم بعد از مدتی که حالم جا آمد به تخریب رفتم   نماز شب  باعث میشد به آرامش برسم اصلا نمی دانستم که شیطان آماده دسیسه بسیار بزرگی برای من هست و شیاطین قدرتمند جن هم برای این بکار میگیره در ایام عاشور خواب دیدم  در یک دشت  بزرگ که یک تپه کوچیک قرار داشت امام زمان (ع)بالای آن بود رهبری عزا داری بعهده داشت و در کل دشت بسیجی ها به صورت دایره وار در حال سینه زنی بودند من در حال سینه زنی بودم کسی اصلا به امام زمان(ع) نگاه نمی کرد بی نظیر بود صدای ضربات سینه قلب آسمان را انگار می شکافت  هیچ چیزی به زیبایی و عظمت آن ندیم فهمیدم من هم یکی از سربازان امام زمان (ع)هستم و معجزات مکرر که زنده مانده ام دلیلی داره
      در عملیات فاو در کارخانه نمک یک تیم چهار نفره دیدبانی بودم که دو نفر از آنها مسئول گردان آموزشی سپاه بودند آمده بودند تا من آموزشان بدم همه میخواستند در تیم من باشند همه تیمم شهید شدند  من عادت به درست کردند جهنم در عملیات بودم در کارخانه نمک دیدم یک گردان تانک هست در حال پر کردند سوراخ های انفجار راه جاده خاکی هستند تا پاتک شروع کنند هرچه  در بیسیم گفتم نیرو بیایند کسی نمی آمد سطح جاده پر از مین تعجیلی بود (بدون خاک در زمین)بلند شدم  تا عراقی ها من را ببینند و برای آنها خط نشان کشیدم که سرتان را میبرم  و.. تاک  های عراقی لیزری بود سه کیلومتر نفر میزد  من هم رفته بودم در مین مینها یگ گلوله دور و برم میخور تیکه تیکه میشدم از آن بالا آمدم پایین نیروی خودی بعد جوری مرا با تیربار میزد  صد متر آمدم عقب و در سنگر انفرادی خوابیدم گفتم هر موقع آمدند بالای سرم از خواب بیدارم کنید تانکها رسیده بودند صد متری وبا دوشکا بد جوری من را میزند تنها مقابلشان تا قبل از جاده اسفالته 4 نفر بودیم دیدم خوب نمی توانم بخوابم پایم از سنگر بیرون آوردم شعید بابا کاظمی گفت دوشکا پات را تیکه پاره میکنه و الان عراقی ها میان بیا بریم من راحت خوابیدم خواب دیدم در بهشت هستم یک باغی بسیار زیبا و صدای خنده زن می آید بسیار احساس سرور باور نکردنی داشتم از خواب پریدم جنب شده بود دلیلی برای این امر نبود مخصوصا که من جنب نمی شدم منی من هم بی اختیار موقع بول خارج میشد  البته یک روز نمی توانستم از کمر درد راه برم خیلی تعجب بر انگیز بود احساس خوشی و نشاط دارم  در صورتی که بایست احساس بدی داشته باشم تیم دیدبانی عوض شد و مسئول دیدبانی گفت عقب میری تا تیم پدافندی مهران هم در عملیات بیاد برای تو مسئله نیست  تنها یک عملیات کوچیک مانده من هم که میخواستم غسل کنم  گفتم باشه  به مهران رفتم یک روز بیشتر  در مهران نبودم گفتند برگرد برگشتم  عملیات  گره خورده بود وخیم شده بود همه دیدبانها زخمی و شهید شده بودند سریع برگشتم که یک حادثه  اتفاق افتد یک روز دیر تر برم شهید عارفی زودتر جای من رفت تازه اعزام شده بود شهید عارفی همان فیلم دیدبان هست که محاصره شدمختصات خودش را داد  من به فاو رسیدم پاتک شدیدی شد و توانستم با ده هزار گلوله جلو پاتک های عراق بگیرم جنب شدنم باعث شد من زنده بمانم تیم دیدبانی من  در فاو همه شهید شدند در عملیات کربلا 5 خواب دیدم یک زنی که لباس عربی پوشیده در دشت  که پر از جنازه هست با لا ی سر جنازه ها میره و کریه میکنه من هم زخمی افتاده بودم نزدیک من شد دیدم در وازه از نور در آسمان بازشد آن زن احساس کردم حضرت زینب (س)به آسمان رفت و تمام  جنازه ها بلند شدند و در آسمان  از دروازه رد شدند  که من دستم را دراز کردم که من هم ببرید نمی توانستم بلند شوم مانند بقیه از خواب بیدار شدم  فهمیدم در این عملیات جانباز میشوم در عملیات فاو یک بیست ترکشی خورده بودم اما نقلی بود میدانستم قسمتی از بدنم تیکه پاره و قطع میشه خبری از ترکش نقلی و رهایی بخش نیست بایست خودم را آماده یک درد وحشتاک کنم یک گلوله مستقیم تانک به دست چپ من خورد ترکش آن پیرهن من را پاره کرده بود اما روده هایم بیرون نریخته بودمعجزه بود امکان قطع شدند مچ دستم بود
       در عملیات شلمچه   با اصابت تیر به گیجگاهم مردم  وبه عالم برزخ رفتم قرار بود  در عملیات مرصاد کشته شوم ترسیدم مادرم از غصه سکته کنه زیرا  اگر میرفتم عملیات  آن یکی چشمم ممکن بود عفونت کنه  ومانند چشم راستم تخلیه بشه تازه عمل تخلیه انجام داده بودم  نرفتم به عملیات زیرا قدرت راه رفتن هم نداشتم از 65 کیلو وزنم شده بود مانند اسارت به پنجاه کیلو شدم هرچند تا لحظه شوار شدند اتوبوس هم رفتم
      مادرم در زمان کوتاهی بعد از جنگ فوت کرد و من شدم تنها ی تنها چه بسیار بسیار دوستانم همه شهید شده بودند و من شانس بودن با آنها را خراب کردم دیگه به قدرت امت واحد رسیده بود م در عالم برزخ تجسمی خودم از برهوت به پل صراط میرفتم و روزی سه بار از پل طراط در میان آتش عبور میکردم گاهی در میانش سقوط میکردم روحم  دیگه لطیف شده بود  شب تا صبح نماز شب میخواندم برای من ده دقیقه می آمد یکبار در عالم بر گشت از برزخ تجسمی دیدم بالای جسمم هستم خیلی وحشت کردم صحبت و بحث من با شیطان  خیلی حاد شده بود  دیگه فهمیده بودم هرگونه احساس مهربانی  و گذشت در باره شیطان اشتباه محض است بایست به او اینطور فرض کنید که مادر بی گنا هتان را با شقاوت کشته یک شب خواب دیدم در کربلا هستم کربلا زنده شده بود رفتم با یک نیزه برای امام حسین (ع) جنگیدم بعد از کشتن دو نفر چند تیر به دهان و پایم خورد امام حسین (ع) آمد بالای سرم چشم هایم بسته بود صورتش را نمی دیدم مرا بغل کرد  و گریست تمام غم های امام  حسین(ع) دیدم دیدم  تمام غمهای مظلومان عالم در سینه حسین است دیدم چگونه با شلا ق دنبال طفلان میکنند دیگه طاقت نیاوردم  از خواب بیدار شدم آمدم از بالای پشت بام خودم را پرت کنم کف حیاط  احساس کردم دختر 3 ساله ام انگشت مرا میگیره  دوبار دیگه آمدم خودکشی کنم نشد هر چه از خدا خواستم   جونم بگیره اجازه بده برم اجازه نداد گفت ذکرم را ازت میگیرم اگر خود کشی کنی شیطان و شیاطین جن آمد سراغم با ترفند های گوناگون چقدر سختی و درد کشی و آخرش چی بست نبود سیدت هم رفت تنها شدی سرباز بی فرمانده یادت رفت چقدر زدندنت چقدر مرفین از درد میزدتی و همه چیزتو از دست دادی   من ترسی از جهنم نداشتم اما ترس از دست دادند ذکر قابل تحمل برای  من نبود  چقدر اشک ریختم  و دعا کردم ناله های یتیمان را نبینم نشد  تازه حالم بدتر شده بود اگر میگفتن یک دختری مریض است کلیه نداره فقط یک هفته برای او شبها در نماز شب اشک  میرختم  دیگه نتوانستم تحمل کنم  از خودم انتقام گرفتم شیطان گفت نماز شب ترک کن  چقدر میخوای سختی بکشی روزها که سر درد داری و شبها که با ریه شیمیایی نمی توانی دراز بکشی یک قدر بخواب استراحت کن تا کی میخوای شب هی تحمل بکنی با سرفه ات کسی بیدار نشه به شیطان میگفتم  خواب چه ربطی نمازبا این ریه ام نمی توانم بخوابم میگفت اگر نماز شب نخونی میتوانی  امتحان کن  اما من به حرف اون  گوش نکردم از خدا خواستم ریه ام خوب بشه خدا دعایم قبول کرد  هر چند میدانستم  دعای زیبایی نیست  هرچه از دوست برسد نیکوست اما من تسلیم شیطان شدم و نماز شب ترک کردم بعد از مدتی شیطان گفت  دیگه به مراسم عزا داری  و دعا  و مولودی نرو  دیگر زندگیت   اینقدر وقف بخشش به دیگران نکن  وقتت  را با سرگمی دیدن فلیم بگذران تا یاد کربلا نیفتی  گفت برو مسابقات قهرمانی شطرنج  وقتت را با شطرنج پر کن ن  تو میتوانی  یک استاد بزرگ بشی دیگه سرگر می ها باعث شد دیگه روحم لطیف نشه دیگه ناله ای نمی شنیدم   نماز را به صورت مرتب نمی خواندم یک روز میخواندم دو روز  پنج روزنمی خواندم شیطون پیروز شده بود داشت به من میخندید یک روز در متر یک غرفه کتاب فروشی دیدم یک کتاب شعر شاه نعمت الله( من که هیچ انشا ء بالاتر از ده نمی شد)  یک شعر خود به خود باز کردم من را از این رو به آن رو کرد این جسم ضعیف لایق قربان نرود  نمی دام چی شد آن روز شعر گله گفتم  من که نمی دانستم شعر چی  درسایت شعر دو قرار دادم خود به خود چند شعر گفتم گفتند استعداد بالا داری شعر را تر ک نکن  من شعر نمی گفتم عقده هایم دلم بیرون میریختم آن چه به اصطلاح به عنوان شعر میگفتم با عث شد فشار روحی کم بشه شروع کردم به ترمیم پلهایی که شکستم میدانم غیر ممکن است پلها ترمیم بشه دیگه قدرت رفتن به برهوت و گذشتن از پل صراط ندارم امیدم به امام رضا (ع)است

      ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
      این پست با شماره ۴۷۷۵ در تاریخ جمعه ۱۴ آذر ۱۳۹۳ ۰۲:۰۹ در سایت شعر ناب ثبت گردید

      نقدها و نظرات
      تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.



      ارسال پیام خصوصی

      نقد و آموزش

      نظرات

      مشاعره

      کاربران اشتراک دار

      کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
      استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
      0