در شعر خودم خانه تکانی کردم...!

افرین و احسن شاعر گرامی

درود گرامی
جالب و زیباست

درود بر شما

کمند مهر چنان پاره کن که گر روزی
شوی ز کرده پشیمان به هم توانی بست
محتشم کاشانی

در شعر خودم خانه تکانی کردم...!

در شعر خودم خانه تکانی کردم...!
درود بزرگوار..
زنده باد..

درود بر شما
در شعر خودم خانه تکانی کردم
مرحبا

.................. ......................
بسیااار زیبااا بود
هزاراااان درود
....................... ........................
هدیه به اهالی خوب شعرناب:
شهسواری‎ ‎به دوستش گفت: بیا به کوهی که خدا آنجا زندگی می کند برویم.میخواهم ثابت کنم که‎ ‎اوفقط بلد است به ما دستور بدهد، ‏وهیچ کاری برای خلاص کردن ما از زیر بار مشقات نمی‎ ‎کند‎.
دیگری گفت: موافقم .اما من برای ثابت کردن ایمانم می آیم‎ .
وقتی به قله‎ ‎رسیدند ،شب شده بود. در تاریکی صدایی شنیدند:سنگهای اطرافتان را بار اسبانتان کنید‎ ‎وآنها را پایین ببرید‎
شهسوار اولی گفت:می بینی؟ بعداز چنین صعودی، از ما می خواهد‎ ‎که بار سنگین تری را حمل کنیم. محال است که اطاعت کنم‎ !
دیگری به دستور عمل کرد‎. ‎وقتی به دامنه کوه رسید،هنگام طلوع بود و انوار خورشید، سنگهایی را که شهسوار مومن‎ ‎با خود آورده ‏بود،روشن کرد. آنها خالص ترین الماس ها بودند‎…
بزرگی می گفت:
‎تصمیمات خدا مرموزند،اما همواره به نفع ما هستند‎.‎ م

سلام خیلی جالب و زیبا

مختصر و مفید

درود برشما
خیلی هم قشنگ