سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

اعضای آنلاین

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

دوشنبه 17 ارديبهشت 1403
  • روز اسناد ملي
28 شوال 1445
    Monday 6 May 2024
      به سکوی پرتاب شهرت و افتخار ،نجابت و اقتدار ... سایت ادبی شعرناب خوش آمدید مقدمتان گلباران🌹🌹

      دوشنبه ۱۷ ارديبهشت

      خاک...

      شعری از

      از دفتر غربت موهوم نوع شعر

      ارسال شده در تاریخ يکشنبه ۲ مرداد ۱۳۹۰ ۱۲:۴۰ شماره ثبت ۴۱۸۷
        بازدید : ۱۱۹۳   |    نظرات : ۲۹

      رنگ شــعــر
      رنگ زمینه
      دفاتر شعر


         
      همچُونان ویرانه مانده
      روی دستم!
      همچُونان در انتظارِ آشنا خاکی
      نشستم!
         
      راسِتی کو، وَ کجاست یک  مشتِ خاک؟!
      تا بگیرد
      از منِ خسته و حیران،
      این خراب آباده را؟!

      یا فِشارَد دستِ سرد و خالی ام را،
      فارغ از پژواکِِِ احسان و ریا؟!

      تا شوَد  شاد شاید، روحِ سرکشم!
      گوید به جسمِ ام، تهنیَت!
      شادمان گردد تنِ سرد،
      گویدَش:
      مَردُم!  مُردَم از خوشی!
      زآنکه دارم، وطنَی!!

      ای امان!
      وَ امّا، نه!
      گویی همه خواب ست می بیند روان!!

      و دوباره، ناله اش چنگ می زنَد
       گیسِ کویرِ یخ زده!

      لا اقل آیید بسوزانید تنم،
      تا که شاید باد این غربت،
      شوَد یادآوَرم!

      ای بسا خاکسترم،
      بشَوَّد سُرمه ی چشم های شما!

      تا به خویش  آیید شاید!!
      بعد از آن، از خود، بَری!

      نم نَمَک!
       آیید  به یادم و بگویید:
      راستی یارو!
       کجا رفت و چه شد؟

      او که در غربت همیشه زار بود،
      هر زمان خسته، گهی بیمار بود!
      او که شکوَه می نمود
      از بی کسی های دراز!؟
      بهرِ دردش، با جنون، می زد به ساز!؟

      او که می آمد خمُوده،
      با کُتی مشکی، اما شِر و دِر
      جامه ای برفی و شلواری کِدِر!
      عینکی همرنگ دودی کز تن اش
      می رفت هوا،
      او که می نشست روی پله های
      مسترا-(ح)!!

      او که از صبح تا غروب!
      طول و عرضِ جاده را
      پرسه می زد بی هدف!
      او که از گرسنگی و تشنگی
      می کرد کف!
      او که...؟
      ***
      آی!
      ای
      آتش بیارِ معرکه!
      آتش بیاوَر!
      تا بسوزانم تَنَم!

             ***

      پژواره

      ۰
      اشتراک گذاری این شعر

      نقدها و نظرات
      تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.


      (متن های کوتاه و غیر مرتبط با نقد، با صلاحدید مدیران حذف خواهند شد)
      ارسال پیام خصوصی

      نقد و آموزش

      نظرات

      مشاعره

      کاربران اشتراک دار

      محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
      کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
      استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
      0