زندونی
توی زندون یه کسی هست که دلش تنگه و سرده
پشت میله ها اسیره واسه کاری که نکرده
بی گناه رفته به جایی که میگن آخر دنیاست
وسط اون همه آدم بی کس و غریب و تنهاست
زندونی امید نداره واسه فردا واسه موندن
تا ابد واسش سرابه دیگه بال و پر گشودن
همه دنیاش شده بن بست هیچ کسی رو دوست نداره
گاهی راضی واسه اعدام گاهی هم فکر فراره
خودش و خدا میدونن بی گناه اومده زندون
اینو حتی گفت به قاضی با صدایی سرد و لرزون
ولی فایده ای نداره قاضی حکمشو بریده
حکم اعدام یه انسان تو سحرگاه سپیده
منتظر مونده تو زندون تا بشه نوبت اعدام
دیگه دیر شده نمونده فرصتی برای فرجام
تو همین روزاست که باید بره پای چوبهء دار
اونیکه نکرده هیچوقت به یه مورچه حتی آزار
پشت میله های زندون پاک و بی گناه اسیره
از هراس چوبهء دار روزی صد دفعه میمیره
هرچی میگه بی گناهم هیشکی باورش نمیشه
خواب جون دادنو دیدن کابوس همیشگیشه
تو دلش میگه خدایا واقعا اینه عدالت؟
که یه بی گناه ساده جون بده بمیره راحت؟
به یاد همه عزیزاش سر میذاره روی دیوار
یه صدا میاد بلند شو فلانی وقتشه انگار