خواستم با همه عشق در آغوشش کشم ؛ خجالت میکشیدم
با بوسه ای سمت دریای عشقش کشم ؛ خجالت میکشیدم
آغوش و بوسه؟
من از اینکه چشم در چشمش کشم ؛ خجالت میکشیدم
خواستم از باغچه ام گل سرخی برای دستش بچینم
خواستم در نگاهش خود را معشوق ببینم ؛ خجالت میکشیدم
یکبار در خیابان دل به دریا زده دستش بگیرم
دستم از ترس قفل گردید ؛ خجالت میکشیدم
شب ها در اتاقم چه شعرهای قشنگی من نوشتم
جای او خود خواندمو بعد آتش زدم ؛ خجالت میکشیدم
خواستم قراری در کافه ی دنجی در حوالیه باغی گذارم
کافه حاضر ؛ باغ حاضر ؛ جرأته دعوت نبود ؛ خجالت میکشیدم
موقع رفتنش که سر میرسید غم عالم در دلم جا میگرفت
میخواستم به بیشتر ماندنش اصرار کنم ؛ خجالت می کشیدم
یکبار در تاریکیه شبی با او تنها شدم
آن لحظه چون مترسک شالیزار شدم ؛ خجالت میکشیدم
درد جانسوزی در تنم امانم میگرفت
خواستم التماسش کنم درمانم بشو ؛ خجالت میکشیدم
خواستم عشق را همچون شعرهایش برایش آواز کنم
نشد صدایی از حنجره بیرون کنم ؛ خجالت میکشیدم
یکبار هم که رفتنو گفتن از عشقم مهیا شده بود
از خدا برف سنگینی خواستم راه را ببندد ؛ خجالت میکشیدم
عاقبت در روزی سیاه و بارانی دیدم عکسش را کنار دیگری
داروندارم از آن دیگری شد ؛ چون خجالت میکشیدم
فقط آنکه از جانش دل سپرده میفهمد درد این ابیات را
فقط او میفهمد از خجالتی بودن نبود که ؛ خجالت می کشیدم
شعر : علیرضا دربندی
بسیار زیباااست..