برام دیگه این نَفَسا، ممنوعه شد ممنوعه شد
هر چی که بوده تا حالا ممنوعه شد ممنوعه شد
باید برای بی کسی ، یه شعر تازه تر بگم
برای دستِ بی نمک از این شکسته پر بگم
از این هوای پر غبارِ زندگی ، دل بکَنم
به جاده های پیشِ رو ، به آرزو پُل بزنم
میخوام بدونم از کجا ، میشه خرید زندگی رو
یا با کدوم مداد میشه رنگی کشید زندگی رو
دلم گرفت از این همه دوسِت دارم های دروغ
از عاشقای پر فریب ، از این شبای بی فروغ
تموم عمرم از خودم ، گرفتم آرامش دل
کسی ندید صبوری و سادگی و خواهش دل
وظیفه شد بودنِ من ، با هیچکسی بد نبودم
توقعم همیشه کم از اونکه عاشقش بودم
بریدم از هرچی خوشی که رنگش اصلا ندیدم
به جاش فقط کنایه و طعنه و سردی شنیدم
از آدما فراری ام ، عمل تو حرفاشون نبود
آسمون دلم شده سرد و شکسته و کبود
تو دنیای بزرگا من ، غریب و بی آشیونم
کنارشون با خونِ دل نمی تونم ، نمیمونم
شکسته های قلبمو جمع میکنم ار زیرِ پا
از اینجا میرم برسم یه جای دور و ناکجا
خستگی یام رو دوشم و میرم یه جای دورِ دور
اونجایی که خدا باشه برای من سنگ صبور
اونجایی که واسه دلت یه مرهم تازه باشه
نباشه منّتی سرت ، هر چیزی اندازه باشه
یه کوه باشه که دستامو به سقف آسمون بدم
یه بوته "پونه" باشه و یک خاکِ بارونی و نِم
افسانه_احمدی_پونه
ترانه بکری بود
هرمصرعی که می خواندم مصرع بعدش نا منتظر غافلگیرم می کرد
عالی بود
تنها تو می توانی خورشید را
مهمان پونه در باغچه بکنی
تنها تو می دانی خورشید
آفتاب را دلداه باغچه ها کرد
تقدیم نگاه شما استاد گرامی