دور ماندم از تو ای جان، همچو مه در شامِ تار
لیک روشن مانده دل، از نورِ سوزانِ شرار
ناله از دل میبرآید، چون نسیمِ شامزار
زان نسیم آشفته گردد خاکِ قلبِ بیقرار
شعله زد بر جان ز هجران، آتشی بیاختیار
سوزِ من آفاق گیرد، در شبِ بیانتظار
اشک من شد چشمهساری، در غمِ رویِ نگار
چشمهساران را نبیند، چشمِ خشکِ روزگار
از سرابِ وصل بگذشتم، نبودش اعتبار
دل گرفتم از تمنا، ساکنِ کوهِ وقار
خلوتی آمد نصیبم، دور از این بازار و کار
یافتم آرامِ جان را، در سکوتی استوار
جلوهای پیدا شد از لطفِ خدایِ بردبار
برگشودم پردهها را، یافتم نورِ قرار
آمد آن مهروی دیگر، از فرازِ سایهسار
در نگاهش نورِ معنا، در لبش شهدِ بهار
با نگاهی آشنا آمد، نه بیگانه، نه بار
نه چو آنکه عهد بشکست، بیپشیمانی و عار
سایهاش مرهم به جان است، نه به سانِ نیشِ مار
نه چو آنکه دل رباید، لیک بگذارد غبار
نه فریب و ننگ دارد، نه غرور و افتخار
نغمهاش خواب است بر دل، نه چو بانگی گلهدار
در نگاهش موجِ ایمان، بینیازی از شعار
جان بُود از جنسِ مهرش، دور از آفات و نار
رفتم از رنجِ قدیمی، دل ز کینه شد کنار
دیدگانم باز شد، بر عالمی نو، سازگار
رفت آن ظلمت، شکستم قفلِ آن شبهای تار
روشنیها را ندیدم، جز به هنگامِ بهار
درود برشما
به جمع ما خوش آمدید