سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

اعضای آنلاین

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

جمعه 14 ارديبهشت 1403
    25 شوال 1445
    • شهادت حضرت امام جعفر صادق عليه السلام، 148 هـ ق
    Friday 3 May 2024
      به سکوی پرتاب شهرت و افتخار ،نجابت و اقتدار ... سایت ادبی شعرناب خوش آمدید مقدمتان گلباران🌹🌹

      جمعه ۱۴ ارديبهشت

      سقیفه

      شعری از

      مهدی بدری ماشمیانی(دلسوز)

      از دفتر نجوای جانسوز نوع شعر مثنوی

      ارسال شده در تاریخ ۱۲ روز پیش شماره ثبت ۱۲۹۳۶۶
        بازدید : ۱۲۵   |    نظرات : ۴

      رنگ شــعــر
      رنگ زمینه
      دفاتر شعر مهدی بدری ماشمیانی(دلسوز)
      آخرین اشعار ناب مهدی بدری ماشمیانی(دلسوز)

      به شورای سقیفه تا نشستند
      ستم کردند و سنت را شکستند
      تن پاک پیامبر بر زمین بود
      علی با حضرت روح الامین بود
      سقیفه سنت اهل جفا بود
      در آن مجلس گروهی بی وفا بود
      سقیفه مجلس انکار و کین بود
      پس از آن خون مولا بر جبین بود
      به جهل ارکان دینی را شکستند
      بر اولاد پیامبر راه بستند
      سقیفه شد سر آغاز بلاها
      شروع تیغ و خون و کربلاها
      مسلمان با مسلمان جنگ در جنگ
      جمل، صفین، خوارج های دلسنگ
      حکومت را به نام خود نوشتند
      امیری را سر سجاده کشتند
      سقیفه هتک حرمت بر علی بود
      همان که بعد پیغمبر ولی بود
      علی بود او که محبوب خدا بود
      حسابش از حکومت ها جدا بود
      کسی اشکش ندید اما رها بود
      همان چاهی که با او همصدا بود
      ...
      مهدی بدری(دلسوز)
      ۲
      اشتراک گذاری این شعر

      نقدها و نظرات
      طاهره حسین زاده (کوهواره)
      ۱۱ روز پیش

      سلام و درود
      زیباسرودید مرحبا زنده باشید خندانک خندانک خندانک


      سقیفه‌ی بنی‌ساعده ، به ماجرای غَصب ولایت حضرت امام علی(ع) پس از رحلت حضرت محمّدمصطفی(ص) توسط نمک‌نشناسانِ منفعتِ شخصی جویِ هردم به سویی مایل اشاره دارد . تاریخِ ننگینِ ظلمِ دنیاپرستان است در حق سَرور و استاد و امام‌شان مولا علی (ع) .

      برخی از لَفّاظانِ روباه‌صفتِ فرصت‌طلبِ زرنگ‌توهُّمِ فیک‌کار ، اینطوری با اَذهانِ مَعاش‌اندیشِ دنیاطلبِ خود بلغور می کنند که به زعمِ الکنِ ایشان چون مولاعلی(ع) سیاست نداشته و فقط صداقت داشته است ؛ بنابراین نتوانسته بیش از شش - هفت ماه حکومت اسلامی را داشته باشد و بسادگی آن را از دست او گرفتند و فلان ؛ پاسخِ این پوک‌مَغزان این است که اتفاقاً آنان که از حضرت علی (ع) و اولادَش (ع) ولایت را به کِذب‌رَوشی و سیّاس‌پیشگیِ دورویِ ظلم‌صفت‌شان غصب و غارت کردند الان در گورستان‌های سَردِ مَخوف خوابیده اند و عاقبتِ نَحسِ شان در قیامت فقط به دستِ یگانه‌ خداست و مردم از اقوامِ ظالمی که خیال می کردند خیلی زرنگ تشریف دارند ! هرگز به نیکی یاد نمی کنند و به نیکی یاد نخواهند کرد . در حالی که حضرتِ علی (ع) قرون‌تاب فقط و فقط با صداقتِ کیاست‌پیشه‌ی خالصانه‌ی خودش سال‌های سال و قرن‌های مُتمادی است که دارد نه تنها بر جهان‌ها بلکه بر دل‌ها حکومت‌می کند و مردمانِ حق‌جو و همگان از دم‌ عاشق ِ مَرام و عدالت و صداقت و جوانمردیِ ماندگارِ ایشان ، تا هم اکنون و تا ابد ، در جوامع مختلف ، هستند ‌. صداقتِ گفتاری و رفتاری و کرداریِ خلوص‌اندیش ِ بی شیله پیله و بی شائبه تنها طریقِ مستقیمِ الی الله است و بس هرچند صبرطلب است و در غربت ها و تنهایی ها روان زیرا که خیلی ها از آن دورند به اختیارِ دنیایِ فانی‌طلبی‌شان و اَلقاب‌دوستی‌شان.


      یارب ببین که دنیا با نور دشمن است آه
      ظُلمَت‌سَرایِ ننگین خون داده بر دلِ ماه

      بااحترام - کوهواره



      «سقيفه بنى ساعده» نامِ سايبانى بود در يكى از ميدان‌های شهر مدينه كه اهالیِ مدينه به هنگام لزوم و ضرورت ، در آنجا باهم جمع می شدند و به تبادلِ نظر و مشورت درباره ی امورِ مختلف ، می پرداختند . پس از رحلت رسول اللّه(صلى الله عليه وآله و سلّم ) طايفه‌ی انصار بر مهاجرين پيش دستى كردند و براى تعيين جانشين پيامبر(ص) در آنجا اجتماع كردند و به گفته‌ی طبرى مورّخ معروف، خواسته‌ی آن‌ها اين بود كه «سعد بن عباده» كه بزرگ قبيله «خزرج» (يكى از دو قبيله معروف و مهم مدينه) بود؛ به عنوان خليفه رسول اللّه تعيين شود و به همين منظور «سعد بن عباده» را كه سخت بيمار بود به «سقيفه» كشاندند.

      طبرى در ادامه اين ماجرا مى گويد:

      «هنگامى كه سران «خزرج» در آنجا جمع شدند «سعد» به پسر يا بعضى از عموزاده هايش گفت: من بيمارم صداى من به جمعيّت نمى رسد. تو حرف هاى مرا بشنو و با صداى رسا به گوش همه برسان! او اين كار را انجام داد. «سعد بن عباده» خطبه اى خواند و روى سخن را به انصار كرد و چنين گفت: «اى جمعيّت انصار! شما سابقه درخشانى در اسلام داريد كه هيچ يك از قبايل عرب ندارند. محمّد(صلى الله عليه وآله) سيزده سال در ميان قوم خود در مكّه بود و آنها را به توحيد و شكستن بتها دعوت كرد؛ ولى جز گروه اندكى از قومش به او ايمان نياوردند. گروهى كه قادر بر دفاع از او و آيين او و حتّى قادر بر دفاع از خويشتن نبودند؛ ولى از زمانى كه شما دعوت او را لبّيك گفتيد و آماده دفاع از او و آيينش در برابر دشمنان شديد وضع دگرگون شد. به اين ترتيب، درخت اسلام بارور گرديد و شما به يارى پيامبرش برخاستيد و دشمنان او با شمشيرهاى شما عقب نشينى كردند و در برابر حق تسليم شدند و هر روز پيروزى تازه اى نصيب مسلمين شد تا زمانى كه رسول خدا(صلى الله عليه وآله) دعوت حق را اجابت كرد و اين در حالى بود كه از شما راضى بود؛ بنابراين مسند خلافت را محكم بگيريد كه از همه شايسته تريد و اولويّت با شما است!».
      طائفه «خزرج» سخن او را پذيرفتند و او را با تمام وجودشان تأييد كردند؛ سپس در ميان آنها گفتگو در گرفت كه اگر مهاجران قريش در برابر اين پيشنهاد تسليم نشدند و گفتند يارانِ نخستين پيامبر(صلى الله عليه وآله)، ماييم و آن حضرت از عشيره و قبيله ما است و خلافت او به ما مى رسد، در پاسخ چه خواهيد گفت؟

      گروهى گفتند: اگر قريش چنين بگويد خواهيم گفت: «مِنَّا أَمِيرٌ وَ مِنْكُمْ أَمِيرٌ»؛ (اميرى از ما و اميرى از شما باشد [و به صورت شورايى خلافت را اداره كنيم]) و به كمتر از اين راضى نخواهيم شد. هنگامى كه «سعد بن عباده» اين سخن را شنيد گفت: «اين نخستين سُستى و عقب نشينى شما است».
      وقتى ماجراى انصار و «سعد بن عباده» به گوش «عمر» رسيد به سوى خانه پيامبر(صلى الله عليه وآله) آمد و به سراغ «ابوبكر» فرستاد در حالى كه «ابوبكر» در خانه بود و با كمك على(عليه السلام) مى خواست ترتيب غسل و كفن و دفن پيامبر(ص) را بدهد؛ از او دعوت كرد كه بيرون آيد و گفت حادثه مهمّى روى داده كه حضور تو لازم است. هنگامى كه «ابوبكر» بيرون آمد، جريان را براى او بازگو كرد و هر دو با سرعت به سوى «سقيفه» شتافتند. در راه «ابوعبيده جرّاح» را هم ديدند و با خود بردند. زمانى كه وارد «سقيفه» شدند، «ابوبكر» خطبه اى خواند و در آن از پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) و قيام او براى محوِ بت پرستى سخن گفت و از خدمات مؤمنان نخستين و مهاجران ، مطالب زيادى برشمرد و نتيجه گرفت كه سزاوارترين مردم به خلافت آن حضرت، عشيره و طايفه‌ی او هستند و هر كس در اين موضوع با آنها منازعه كند ستمگر است.

      سپس بحث فشرده و گويايى درباره‌ی فضيلت انصار نمود و آنگاه نتيجه گرفت كه ما امير خواهيم بود و شما وزير.

      در اينجا «حباب بن منذر» برخاست و شديداً به سخنان «ابوبكر» حمله كرد و رو به انصار كرد و گفت: «هيچ كس نمى تواند با شما انصار مخالفت كند، شما همه گونه قدرت و توانايى و تجربه اى داريد و بايد حرف شما را بپذيرند و اگر آنها حاضر به پيشنهاد ما نشدند اميرى از ما و اميرى از آنان باشد».
      عمر صدا زد: «چنين چيزى امكان پذير نيست؛ دو نفر نمى توانند بر يك گروه حكمرانى كنند [و دو شمشير در يك غلاف نمى گنجد] به خدا سوگند! عرب راضى نمى شود كه پيامبرش از ما باشد و ديگران بر او حكومت كنند».
      گفتگو ميان «عمر» و «حباب» بالا گرفت و «حباب» تهديد كرد كه اگر مهاجران پيشنهاد ما را نپذيرند، از مدينه بيرونشان مى كنيم.

      در اينجا «بشير بن سعد» كه از طائفه «خزرج» بود و به «سعد بن عباده» حسادت داشت، به يارى «عمر» برخاست و هشدار داد كه ما نبايد به خاطر مقامات دنيوى با طائفه پيامبر(صلى الله عليه وآله) به منازعه برخيزيم، از خدا بترسيد و با آنان مخالفت نكنيد!


      در اين ميان، «ابوبكر» رشته سخن را به دست گرفت و پيش دستى كرد و گفت: «مردم! من پيشنهاد مى كنم با يكى از اين دو نفر («عمر» و «ابوعبيده») بيعت كنيد!» بلافاصله آن دو نفر گفتند ما چنين كارى نخواهيم كرد! تو از ما شايسته ترى، تو يار غار پيامبرى و از همه برترى؛ دستت را بگشا تا با تو بيعت كنيم. هنگامى كه آن دو نفر به سوى ابوبكر براى بيعت رفتند «بشير» بر آنها پيشى گرفت و با «ابوبكر» بيعت كرد.
      قبيله «اوس» كه هميشه با قبيله «خزرج» در مدينه رقابت داشتند به يكديگر گفتند: «خوب شد! اگر «سعد بن عباده» از قبيله «خزرج» به خلافت مى رسيد كسى سهمى براى شما قايل نبود؛ برخيزيد و عجله كنيد و با ابوبكر بيعت كنيد» و به اين ترتيب يكى بعد از ديگرى با ابوبكر بيعت كردند و چيزى نمانده بود كه سعد بن عباده زير دست و پا، پايمال شود. عمر صدا زد: «او را بكشيد!» و خودش به سراغ «سعد بن عباده» آمد و به او گفت: «تصميم داشتم با پاى خود تو را از هم متلاشى كنم». سعد ريش عمر را گرفت. عمر گفت: اگر يك تار موى آن جدا شود، تمام دندان هايت را خُرد مى كنم. ابوبكر صدا زد: «اى عمر! مدارا كن! مدارا در اينجا بهتر است». عمر، سعد را رها كرد و از هم جدا شدند.

      از آن به بعد «سعد بن عباده» در نماز آنها و همچنين در حجّ و اجتماعاتشان شركت نمى كرد و بر اين حال بود تا ابوبكر از دنيا رفت».

      گردانندگان «سقيفه» بعد از اين ماجرا، اصرار داشتند كه ديگران هم با ميل و رغبت، يا به زور و اجبار! به جمع بيعت كنندگان با ابوبكر ملحق شوند ! لذا گروهى را با تشويق و گروهى را با تهديد، فرا خواندند و كسانى را كه از بيعت كردن، سرباز زدند در فشار قرار دادند.

      تاریخ و دنیای بی وفا را هر چه مرور کنیم ؛ می بینیم که جز تباهی برای مردم و زجر برای نیکان و دلشکستگی آن عزیزان هیچ نداشت و هر از گاهی تکرار می شود این ملالِ همواره رو به زَوال .

      به قول سهراب سپهری عزیز :

      جای مردانِ سیاسَت
      بنشانید درخت
      تا هوا تازه شود خندانک خندانک خندانک



      سلامت باشید و دلشاد خندانک خندانک خندانک


      مهدی بدری ماشمیانی(دلسوز)
      سلام و ادب بانو کوهواره
      تشکر از زحمتتان
      زنده باشید
      ارسال پاسخ
      عباسعلی استکی(چشمه)
      ۱۰ روز پیش
      درود بزرگوار
      بسیار زیبا و بجاست
      یامولا علی علیه السلام خندانک خندانک
      علی مزینانی عسکری
      ۱۰ روز پیش
      کسی اشکش ندید اما رها بود
      همان چاهی که با او همصدا بود

      سلام و درود خداوند بر شما شاعر آیینی سرا
      دستمریزاد
      خندانک خندانک خندانک
      تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.


      ارسال پیام خصوصی

      نقد و آموزش

      نظرات

      مشاعره

      کاربران اشتراک دار

      محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
      کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
      استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
      0