سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

اعضای آنلاین

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

شنبه 15 ارديبهشت 1403
  • روز بزرگداشت شيخ صدوق
26 شوال 1445
    Saturday 4 May 2024
      به سکوی پرتاب شهرت و افتخار ،نجابت و اقتدار ... سایت ادبی شعرناب خوش آمدید مقدمتان گلباران🌹🌹

      شنبه ۱۵ ارديبهشت

      پست های وبلاگ

      شعرناب
      مگه چه خبره
      ارسال شده توسط

      مصطفی رضائی

      در تاریخ : يکشنبه ۱۰ آذر ۱۳۹۸ ۰۳:۳۴
      موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۳۱۵ | نظرات : ۰

       هوا هنوز تاریک بود. به ساعت نیگا کردم. یک ساعتی به بیدار شدن صبحگاهیم وقت بود ولی خوابم نبرد. از جام بلند شدم . طبق عادت رفتم آشپزخانه. اونجا هاج و واج وایستادم . طبق معمول، ناشتائی دو لیوان آب مینوشیدم. ولی پام حرکتی نکرد و دستم به سمت لیوان نرفت. 
      قضیه چی بود؟ نمیدونم  چه اتفاقی افتاده بود که اراده هر کاری رو ازم گرفته بود . نمیدونم تاثیر خوابائی که شب قبل دیده بودم یا چیز دیگه ولی انگار بهم الهام شده بود که آخردنیائی که همه  ازش فرار میکنن، همین الانه .
      تکونی خوردم و رفتم پای شیر آب . لیوان رو از بالای ظرفشوئی برداشتم . آب کردمشو خواستم بنوشم، ولی ریختمش تو سینک ظرفشوئی. مگه نه اینه که آخر دنیاس و همه چی داره تموم میشه ؟ خب این لیوان آب رو هم نخورم طوری نمیشه. دیگه رعایت و عدم رعایت اصول فرقی نداره . 
      آماده باش به خودم دادم و منتظرم ولی خبری نیست . عیال بیدار شد و دید من مث یه مجسمه تو آشپزخانه ژست متفکرانه گرفتم . 
      _ زیرکتری رو روشن نکردی؟ نون  نکرفتی؟ چته سر صبحی ؟ همین یه ذره کارم ازت بر نمیاد؟ 
      گفتم خانم چی میگی؟ مگه نمیبینی دنیا آخر کارشه و همه چی قراره کن فیکون بشه؟ 
      مسخره نگام کرد و فقط زیر لب گفت : خل شده . شانس من بیچاره چی بوده.
      با عیال از خونه زدیم بیرون . دستم رو محکم گرفته بود . نگرانم بود . میگفت : دروغ نگم اگه ولت کنم امروز یه کاری دست خودت و ما میدی. 
      اومدیم ایستگاه قطار شهری. چه شلوغ بود . داد زدم : چه مرگتونه ؟ بتمرگین خونه هاتون منتظر اجل باشین . چرا میان تو خیابونا رو شلوغ میکنین؟ فکر نمیکنین جمع کردن جنازه هاتون از تو خیابونا خیلی سخته ؟
      ختنمم چنان نیشگونی ازم گرفت که جیغ کشیدم . نیگاش کردم : تو هم اومدی بیرون ؟ چرا نموندی خونه ؟
      بیچازه زنم . از خجالت رنگش سرخ شده بود . همه به ما چپ چپ نیگا میکردن . مامور ایستگاه اومد جلو و محترمانه به خانمم گفت: میخواین اورژانس زنگ بزنم ؟ ایشون مشخصه وضعشون خیلی خرابه و ممکنه به خودش و دیگران آسیب برسونه . 
      عیال جوابش رو نداد و منو دنبال خودش کشید. از ایستگاه اومدیم بیرون . چن تا بونکر منتظر بودن که برای یک ساختمان در حال ساخت بتن ریزی کنن . به خنمم گفتم چرا مردم اینجوری شدن؟ با خدا لج کردن؟ مثلا از خونه بریزن بیرون و شلوغ کنن و یا اینجور کارا، فکر میکنن خدا کوتاه میاد و جلوی آخرت رو میگیره؟ 
      از جلوی نونوائی رد شدیم. نونوایه  بی ادب و پرخاش کنان نون سوخته و خمیر به مردم میداد و مردمم گرو گر میخریدن . عصبانی شدم. اگه عیال همرام نبود یک دعوا و کتک کاری حسابی راه مینداختم. اولا این موقع ، نزدیک آخرت چرا اینقد نون میخرن؟ حالام که میخرن چرا هیچی به نونوا نمیگن که نون سالم و خوب دستشون بده. 
      جلوی پمپ بنزین رسیدیم . صف شلوغ . تا خدا کیلومتر ماشین تو صف بود. پمپچی دم  ورودی  جایگاه  وایستاده بود و با قطره چکون تو چشم راننده های تو صف بنزین میچکوند و ازشون پول میگرفت . هیچکی هیچی نمیگفت تازه خوشحالم بودن . بنزین، قطره چکان، تو چشم مردم ؟ 
      مردم دیوونه شدن. اینو به خانمم گفتم، آخرت نزدیک و خیابونای شلوغ، صف نون اونجوری، بنزین و قطره چکون و...
        گفت بیا ببرمت خونه . تو امروز حالت اصلا خوب نیست . امروز بیرون باشی کار دست خودت میدی . مردم مث همیشه هستن . همه چیز عادیه . تو امروز یه چیزیت میشه.  
      نزدیک خونه خانم همسایه رو دیدم. بیوه بود و خیلی زیبا. تا نیگام دنبالش کشیده شد، عیال صبرش تموم شده و سرم داد زد: نه واقعا تو امروز یه چیزیت میشه. تا الان فکر کردم دیوونه شدی و نمیفهمی چی کار میکنی ولی وقتی دیدم حست خوب کار میکنه فهمیدم نه خودتو زدی به دیوونگی که منو دیوونه کرده و فرار بدی . این رو گفت و یقه منو گرفت و محکم  هلم داد . افتادم تو جوی مدتها کنده شهرداری و سرم خورد به زمین . 
      از خواب پریدم . غلط زده بودم و از روی تخت افتاده بودم پائین . همه اینا تو خواب بود . بوی چائی و نون تازه از آشپزخونه می اومد. بلند شدم . دم دستشوئی که رسیدم ، خانمم بلند گفت: شنیدی بنزین از امروز قیمتش سه برابر شد ؟
      یه دفه بی اراده سر جام خشکم زد . گفتم آخرالزمانه. چرا ....
       

      ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
      این پست با شماره ۹۵۶۷ در تاریخ يکشنبه ۱۰ آذر ۱۳۹۸ ۰۳:۳۴ در سایت شعر ناب ثبت گردید

      نقدها و نظرات
      تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.



      ارسال پیام خصوصی

      نقد و آموزش

      نظرات

      مشاعره

      کاربران اشتراک دار

      محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
      کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
      استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
      0