سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

اعضای آنلاین

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

دوشنبه 17 ارديبهشت 1403
  • روز اسناد ملي
28 شوال 1445
    Monday 6 May 2024
      به سکوی پرتاب شهرت و افتخار ،نجابت و اقتدار ... سایت ادبی شعرناب خوش آمدید مقدمتان گلباران🌹🌹

      دوشنبه ۱۷ ارديبهشت

      پست های وبلاگ

      شعرناب
      خانوم جون
      ارسال شده توسط

      مسعود رضایی

      در تاریخ : يکشنبه ۱۴ دی ۱۳۹۳ ۲۱:۴۸
      موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۸۹۷ | نظرات : ۰

      خانوم جون
       
      خسته و کلافه به نظر میرسید نمیدانست چیکار باید بکند طول راهرو را اینطرف و انطرف میرفت و مدام با خود حرف میزد نمیدانست مشکلش را چگونه حل کند .
      سینا هنوز نیامده بود و نگار نگران و منتظر در سالن بیمارستان در سالن بیمارستان چشم همه منتظران را به خود خیره کرده بود صدا های زیادی در سالن بیمارستان بود صدای خنده و شادی عده ای به خاطر تولد نوزاد و صدای گریه و زاری به خاطر از دست رفتن شخصی نگار نگران و خسته از شلوغی اطراف خود را از سالن انتظار به حیاط بزرگ بیمارستان رساند.
      چن دقیقه بعد سینا هراسان کیف به دست از در بیمارستان وارد حیاط شد،نگار پرسید:کجا بودی سینا خیلی نگران بودم
      سینا در جوابش گفت:دادگاه خیلی شلوغ بودو موکلم هم دیر امد واسه همین دیر کردم ترافیک شهرو هم که دیگه نگو.
      نگار پرسید:حالا چیکار کردی تونستی پول عمل خانم جونو جور کنی. 
      سینا:اره جور کردم.
      نگار:از کجا جور کردی
      سینا :از همکارم اقای کریمی قرض گرفتم بهش قول دادم تا اخر ماه برگردونم حالا ول کن بیا زود بریم دفتر دکتر ریاحی .
      سینا ونگار با هم سوار تاکسی شدند و به طرف دفتر دکتر ریاحی رفتند تا در مورد عمل خانوم جون باهاش صحبت کنند وقتی به مطب رسیدند سینا با منشی دکتر ریاحی صحبت کرد و به او گفت که با دکتر هماهنگ کرده منشی بعد از تماس با دکتر ریاحی رو به سینا کرد و گفت بفرمایید خانم دکتر منتظر شما هستند و بعد سیناو نگار باهم وارد اتاق شدند دکتر با دیدن انها از جا برخاست و احوالپرسی کرد .
      نگار گفت :ما اومدیم درمورد عمل خانوم جون با شما حرف بزنیم
      دکتر:بفرمایید من در خدمتتونم 
      نگار:ما پول لازم برای پیوند کلیه رو فراهم کردیم کی میتونید عمل رو انجام بدید 
      دکتر:راستیتش اون کلیه ای که قرار بود برای خانوم جون پیوند بدیم شرایط لازم برای پیوند رو نداشته شما باید هر چه زودتر یک اهدا کننده پیدا کنید وگرنه خانوم جون میمیره.
      نگار حالا دیگر رسماً به گریه و زاری افتاده بود و سینا سعی داشت اونو اروم کنه و دکتر گفت :من دارم میرم بیمارستان که تا وضعیت بیمار هارو ببینم اگه میخواهید شما رو هم برسونم 
      سینا:نه خانوم دکتر دیگه مزاحم نمیشیم
      دکتر :چه مزاحمتی من که این راه رو میرم چه شما بیایید چه نیایید
      بعد هر سه سووار ماشین دکتر ریاحی شدند و رفتند بیمارستان 
      تازه رسیده بودند که یکی از پرستارها رو به نگار کرد و گفت نگار روشن شمایید نگار گفت :بله خودمم چطور مگه اتفاقی افتاده 
      نه طوری نشده فقط مادرتون میخواد شمارو ببینه 
      سینا و نگار به طرف اتاق خانوم جون رفتند 
      خانوم جون گفت : کجا بودید پس نگرانتون شدم
      سینا:رفته بودیم پیش دکتر ریاحی تا در مورد عمل پیوند صحبت کنیم
      حالا دکتر چی گفت
      نگار دوباره شروع کرد به گریه کردن و بعد همه چی رو برای مادر جون تعریف کرد 
      وخانوم جون اصلاًناراحت نشد و سعی کرد نگار را اروم کندو گفت:حتما حکمتی تو اینکار هست نگران نباشید انشا الله یک کلیه پیدا میشه و سپس رو به سینا کردو گفت پسرم تو خسته ای برو بخواب فردا کار داری 
      سینا هم قبول کرد و نگار او را تا در بیمارستان همراهی کرد در راه برگشت به اتاق مادرش در این فکر بود که از کجا کلیه برای مادرش فراهم کند وقتی به اتاق مادرش رسید دید چشم های مادرش بسته است فکر کرد خوابیده بعد از چند دقیقه پرستار برای تعویض سرم به اتاق امد تازه رسیده بود که با سرعت از اتاق خارج شد نگار سریع از جا برخاست بعد دید که دکتر ریاحی همراه چند پرستار وارد اتاق شدند 
      نگار پرسید خان دکتر چی شده ولی دکتر جواب نداد و از پرستار ها خواهش کرد که نگار را بیرون ببرند پرستار ها به زور نگار را از اتاق خارج کردند بعد از چند دقیقه دکتر از اتاق خارج شد و نگار نگران و مضطرب پرسید :حال مادرم خوبه چیزی که نشده؟
      دکتر عینکش را برداشت و سر خودرا زیر انداخت و اروم گفت :متاسفم
       

      ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
      این پست با شماره ۴۹۱۳ در تاریخ يکشنبه ۱۴ دی ۱۳۹۳ ۲۱:۴۸ در سایت شعر ناب ثبت گردید

      نقد و آموزش

      نظرات

      مشاعره

      کاربران اشتراک دار

      محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
      کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
      استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
      0