سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

اعضای آنلاین

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

يکشنبه 9 ارديبهشت 1403
  • روز شوراها
20 شوال 1445
    Sunday 28 Apr 2024
      به سکوی پرتاب شهرت و افتخار ،نجابت و اقتدار ... سایت ادبی شعرناب خوش آمدید مقدمتان گلباران🌹🌹

      يکشنبه ۹ ارديبهشت

      پست های وبلاگ

      شعرناب
      عاقل ها و دیوانه ها!
      ارسال شده توسط

      محمد حسن یعقوبی

      در تاریخ : شنبه ۲۸ خرداد ۱۳۹۰ ۰۴:۲۶
      موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۱۱۱۲ | نظرات : ۰

      ديوانه نبود!   

      عاقل هم نشد يعني نميتوانست باشد   

      حتي زماني که دستهايش را گل آلوده ميکرد و به گونه هايش ميکشيد .آخر شناخته شده بود به ديوانگي    

      که روزها کارش بود رفتن و نشستن کنار جوي آب و شب ها...شب ها را نميدانم آخر صبح که ميشد راس ساعت مشخصي مرا از خواب ميپراند بوي خوشي که سالها هم فراموشش نکردم   

      مي رفتم و ميديدم که سلانه سلانه راه مي رود صبح خيلي زود ، آخر کنار رود کوچه باغ خانه امان را تازه ساخته بوديم و او به ناچار از مقابل اش رد مي شد    

      .اورا نگاه ميکردم با همان حالت هميشگي که داشت اصلا نميدانم با آن همه ديوانگي بوي خوش اش را از کجا مي آورد   

      او که از صبح تا کناره هاي غروب يا ميان زباله ها بود و يا کنار رود کوچه باغ   

      اصلا به خاطر همين ها بود صدايش ميکردند ديوانه!    

       . هميشه بچه هاي گستاخ نگاه شوخ اش را به تمسخر ميگرفتند و او را با ديوانگي خطابه ميکردند   

       انگشت سبابه اشان هر روز سمت مردي فرتوت بود که سالي از عمرش نمي گذشت   

      مادرم ميگفت :او ديوانه نبود قبلا. خانه ايي داشتند آن طرف تر از رود کوچه باغ .زيبا نبود ولي براي آنها جا داشت يعني خودش همسرش و کودکي که سالها قبل مريض شده و مرد   

      مادرم ميگفت خيلي به خانواده اش عشق مي ورزيد همسرش را مثل جان دوست داشت اما بعد از مرگ فرزندشان همسرش هم رفت .او خودش را روزها ميان خانه ي تاريک آن طرف تر از رود کوچه باغ محبوس ميکرد و شبها گريه   

      شايد به خاطر همين بود که ديوانه شد و ديوانه ماند   

      به من ميگفت:   

      ولي هر چه بود گذشت فکرش را هم نکن   

       اما مگر ميشد فکر مردي که عاشق بود و حالا شده اين را نکرد   

       مخصوصا با کارهايي که انجام مي داد.   

      اوايل من هم يقين داشتم که ديوانه بود  او را به تمسخر ميگرفتم و ميخنديدم   

      در صورتي که عاقل بود نميدانم شايد عاقل هم نبود آخر يک عاقل را چه به اين کارها   

      بعد از صحبت هاي مادرم خودم را مجاب کردم يک روز فقط يک روز که با بوي خوش اش که از خواب پريدم بروم و ببينم چگونه روز را ميگذرد   

      صبح شد مثل هميشه با بوي خوش اش بيدارم کرد .فکر کنم بوي گل ياس بود با اين که پدرم گل فروش بود و خانه امان توي کوچه  باغ اصلا گلها را نميشناختم.البته تا آن موقع. بعد از آن روز, هم گلها را شناختم و هم بوي خوششان را .گلهاي شناخت من آدم اند و انسان   

      خلاصه بدون آنکه متوجه باشد  دنبالش رفتم    

      مسيرهاي بدي را انتخاب کرد.سراسر گِل .آخر ديشب باران زد و خاک ها را گلي کرد.   

      بعداز چندي رسيدم به همان خانه ي کوچکِ آن طرف تر از رود کوچه باغ.کلبه ي محقري بود حتي محقرتر از آنچه مادرم ميگفت   

      کنار خانه اش باغ کوچکي بود که الارغم رسيدگي به ش پر از سيب بود همه اشان سرخ و براق   

      دهنم حسابي آب افتاد   

      سيب را نخورد فقط برداشت و گذاشت توي جيبش و دوباره راهي نميدانم کجا شد    

      من هم مثل آدم هاي خل و چل دنبالش رفتم .   

      يک آن ديدم که نشست روي زمين.چيزي را زير لب ميخواند نميدانم چه بود ولي گاهي ازش صدايي بلند ميشد و ميگفت    

      (هي)         

      چند مرتبه تکرار شد .گمانم اين تکرارها يک دو ساعتي وقت گرفت عجيب به خودم لعنت ميفرستادم و ميگفتم آخر يعني چي به تو چه چي کار مي کند   

      در همين حال دوباره ديدم که رفت يعني سريعتر از قبل   

      دنبالش افتادم و ديدم که دارد ميرود سمت گورستان   

      ترسيدم   

      اما وقتي ديدم که نزديکي هاي ظهر است خيالم راحت شد مرد عجيبي بود توي گورستان نزديک ما پنجاه و دو تا قبر بود که وقتي شمردم سر ِ بيست تاي قبرها رفت .نميدانستم چرا انتخاب ميکرد شايد آشنا بودند ولي مگر ميشد   

      حالت غريبي به خود مي گرفت مقابل قبرها دوزانو مي نشست و دستهايش را روي قبر ميگذاشت. و دوباره بعد زمزمه هايش ميشنيدم که ميگفت (هي) داشتم شک ميکردم که ديوانه است اصلا.نکند مردمان به ظاهر عاقل درست ميگفتند و ديوانه تبار بود   

      ظهر هم رفت يعني داشت غروب ميشد.گرسنه بودم بين راه چند تا ميوه پيدا کردم و خوردم آخر دوباره راه افتاد بود.اين بار کجا نميدانستم   

      فقط دنبالش ميرفتم    

      از دور اسبي را ديدم که دارد مي آيد به طرف اش.نشست روي زمين .اسب هم   

      ديدم سيبي که برداشته بود از باغ خانه اش را به اسب داد.معلوم بود خيلي وقت مي شد چيزي نخورده بود.صاحب اش کجا بود معلوم نبود   

      حدس زدم حتما بايد ميدانسته که اسبي خواهد آمد و گرسنه و شايد تشنه   

      در فکر اسب بودم که ديدم مار زنگي آمد نشست درست جلوي مرد .دور خودش حلقه زد و بالا آمد طوري که صورت اش را مقابل مرد نگه دارد   

      ان موقع ترسيدم .مرد شروع کرد به صحبت البته شايد صحبت نميدانم گيج شده بودم  که     

      بلند شد و راه افتاد و رفت   

       تا اينکه رسيد به جايي که اصلا خوش ندارم بروم آنجا حتي الآني که ميدانم چرا   

        بوي بد آشغال ها و زباله ها آزارم ميداد .ديدم مرد رفت نشست بالاي زباله ها .شب داشت مي شد کارهاي عجيب اش مرا وادار کرد بمانم و ببينم چه مي کند   

      زباله را بو مي کشيد خوشش مي آمد هوا را بو مي کشيد بدش مي آمد .اينبار بلند تر از دفعه هاي قبلي حرف هاي زير لب اش را گفت.   

      (خدايا خودت شاهدي )   

      بعد بلند شد برود   

      ديگر نميتوانستم بمانم راهي شدم به سمت خانه امان   

      شب تماما در اين فکر بودم که چرا کارهايش عجيب بود.نميدانم چند ساعت با خودم کلانجار رفتم که خوابم برد   

      صبح دير وقت بلند شدم يعني فکر کنم دم دماي ظهر بود يک دفعه پريدم از جايم و نگاه به ساعت کردم   

      دوازده بود    

      متعجب شدم چرا اين بار صبح زود بيدار نشدم و مثل هميشه از پنجره ي اتاقم که رو به کوچه باغ بود مرد ديوانه را نديدم   

      بيرون رفتم ديدم صحبت همه شده نبود و نيامدن مرد    

      فرداش هم همين طور بود او نيامد و کوچه را از حضورش خالي کرد    

      يک ماهي گذشت و ديگر ياد او را حتي به خنده کسي نميگرفت.ديوانه ها را کسي ياد نمي کند که!مخصوصا عاقل ترين ديوانه را.   

      بعدها فهميديم که او دل کنده بود از تمام تعلقات دنيا .بوييدن زباله ها برايش زيباتر بود از بوي به ظاهر خوش دنيا.تازه فهميدم که ميگفت خدايا خودت شاهدي ترک خويش ميکنم تا به شوق وصل تو از خويش بروم.آري او رفت و ديگر نيامد   

      اما هميشه جاي سوال بود برايم   

      بوي خوشش را از کجا داشت؟     


      ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
      این پست با شماره ۴۶۸ در تاریخ شنبه ۲۸ خرداد ۱۳۹۰ ۰۴:۲۶ در سایت شعر ناب ثبت گردید
      ۰ شاعر این مطلب را خوانده اند

      نقدها و نظرات
      تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.



      ارسال پیام خصوصی

      نقد و آموزش

      نظرات

      مشاعره

      کاربران اشتراک دار

      محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
      کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
      استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
      0