شعرناب

عاقل ها و دیوانه ها!


. هميشه بچه هاي گستاخ نگاه شوخ اش را به تمسخر ميگرفتند و او را با ديوانگي خطابه ميکردند
اما مگر ميشد فکر مردي که عاشق بود و حالا شده اين را نکرد
او را به تمسخر ميگرفتم و ميخنديدمدر صورتي که عاقل بود نميدانم شايد عاقل هم نبود آخر يک عاقل را چه به اين کارهابعد از صحبت هاي مادرم خودم را مجاب کردم يک روز فقط يک روز که با بوي خوش اش که از خواب پريدم بروم و ببينم چگونه روز را ميگذردصبح شد مثل هميشه با بوي خوش اش بيدارم کرد .فکر کنم بوي گل ياس بود با اين که پدرم گل فروش بود و خانه امان توي کوچه
دنبالش رفتم مسيرهاي بدي را انتخاب کرد.سراسر گِل .آخر ديشب باران زد و خاک ها را گلي کرد.بعداز چندي رسيدم به همان خانه ي کوچکِ آن طرف تر از رود کوچه باغ.کلبه ي محقري بود حتي محقرتر از آنچه مادرم ميگفتکنار خانه اش باغ کوچکي بود که الارغم رسيدگي به ش پر از سيب بود همه اشان سرخ و براقدهنم حسابي آب افتادسيب را نخورد فقط برداشت و گذاشت توي جيبش و دوباره راهي نميدانم کجا شد من هم مثل آدم هاي خل و چل دنبالش رفتم .يک آن ديدم که نشست روي زمين.چيزي را زير لب ميخواند نميدانم چه بود ولي گاهي ازش صدايي بلند ميشد و ميگفت (هي)
که
تا اينکه رسيد به جايي که اصلا خوش ندارم بروم آنجا حتي الآني که ميدانم چرا


0