سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

اعضای آنلاین

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

دوشنبه 17 ارديبهشت 1403
  • روز اسناد ملي
28 شوال 1445
    Monday 6 May 2024
      به سکوی پرتاب شهرت و افتخار ،نجابت و اقتدار ... سایت ادبی شعرناب خوش آمدید مقدمتان گلباران🌹🌹

      دوشنبه ۱۷ ارديبهشت

      پست های وبلاگ

      شعرناب
      هواالشافي
      ارسال شده توسط

      باقر رمزی ( باصر )

      در تاریخ : چهارشنبه ۱۶ مهر ۱۳۹۳ ۱۷:۳۳
      موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۷۱۷ | نظرات : ۸

       
       
       
       
       
       
      هوالشافي
      سلام بر سيد عايلقدر
      جناب آقاي فكري گرامي و
      سلام و درود بر تمامي عزيزان و سروران شعرناب  
               مطلبي كه در زير ميخوانيد دو قسمت است ، قسمت اول در ذيل آمده و قسمت دوم را در وقتي ديگر برايتان مي آورم ، اين مطلب درابتداي كتاب نافله ناز( شطحيات ) استاد احمد عزيزي بزرگ است كه از ايشان به چاپ رسيده است و من احساس كردم كه اگر بخوانيد حتما منتظر قسمت دوم خواهيد بود .
              لازم به ذكر است استاد احمد عزيزي اكنون حدودا پنج سال است كه در بيمارستاني در كرمانشاه بعلت بيماري بستري هستند ، برايايشان از خداوند جل جلاله  آرزوي سلامتي و بهبودي را خواهانيم . ((( اللهم صل علي محمد وآل محمد ))) آمين
      .............................................................................     
      آغازه
      احمد عزيزي در
      نافله ناز
                  پس از صادقانه ترين سلام ها از ارتفاع بلند ترين درود ها ، بر خيال گونه هايتان بوسه مينهم و دستهاي مهربانتان را در باغچه قلبم ميكارم . شب از نيمه گذشته و من در كنار تنهايي خود  - كه از تركش جمعيت مجروح است  -  به خيال شما خيره شده ام و به اين مي انديشم كه اگر معجزه ملاقات و مكاشفه ديدار شما صورت نمي گرفت و اگر امواج حوادث ، دست مار گزيده التماس مرا به ريشه هاي نجيب مهرباني شما نميرساند  ، چه كسي جنازه باد كرده احساس مرا شناسائي ميكرد و برايم در اداره متوفيات حيات ، اجازه يك باب تابوت تنهايي ميگرفت .
               اين قلب فسيل شده را – كه مال دوران اول زيبايي شناسي ست – شما به موزه تماشا گذاشتيد و دست كوچك من اين   مستاجر قديمي زنجير را ، كليد طلائي تبسم شما آزاد كرد . شما واژه هاي مرا شفاف كرديد و به تصويرهاي با تجربه سيرديد تا چهار چشمي مواظب آئينه من باشند .
                چند سال بود كه به سرگرداني اعتياد  داشتم و خانه فرهنگي رؤيائي در سرزمين خواب من نبود . آخر چگونه ميتوان بكارت زخم خود را در شهري پراز نگاه شهواني شمشيرها حفظ كرد ؟ من در خلوت اعتماد شما اولين گلهاي آرامش را بوئيدم و شناسنامه آئينه من صادره از حوزه تماشاي شماست .
                من در سال هجري شمسي مولانا ، در قصبچه مثنوي متولد شدم ، روستايي شبيه به فدك ، روستايي در حاشيه كوه تجلي ، در حوالي سرزمين هاي اشغالي ابديت . شما مرا به اردوگاه آرزوها برديد ، به ميان چوپاناني كه از راه شقايق نان در مي آورند و دختراني كه هر روز صبح با مشكي پر از تبسم از چشمه هاي طلائي خورشيد بر مي گردند .آن كوهستان خيلي به گاهواره من شبيه بود ، حتي آنجا زني را ديدم كه عين مادرم كرك نيايش مي ريست و كتان اجابت مي بافت: جاجيمهاي خورشيدي ، اشرفي هاي تابستاني ، كلاه هايي از چرم رؤيا ، آن كالاهائي كه بوي كوهستان مي دادند ، آن كوزه هايي كه بوي كوهستان مي دادند ، آن كوزه هايي كه تا خرخره از خيام پر بود ، آن پياده روهايي  كه در ازدحام ابديت گم ميشد ، آن كوچه هائي كه بر بال كاكلي ها مي گذشت ، بوي اسفند و يار ، كودكاني بر بادبان ابرها ، دختران تهمينه پوش ، دشت هايي  يوشيده از برف سرخ شقايق ، درختاني با برگ پر  پرواز ، رودهائي از آئينه مذاب ، ابر در ابر تجلي ، كوه در كوه خورشيد ، يك مثقال شبنم بهاي يك بغل آواز ، درختان انجيل ، تاك هاي تورات ، قاليچه قرآن ، شب زير ارغوان مي خوابيدي با شمدي از ياس سپيد ، با كاسه اي كه هر شب بيدارت مي كرد و به تو مهتاب و آتش مي نوشانيد .
      آنجا ، هميشه يك مادر ، چشم براه خردسالي تو بود ، هميشه يك خواهر جوراب هاي جواني ات را ميشست ، هميشه يك پدر دست هاي كودكي ات را پرواز مي داد ، هميشه مسافر لبخندي به زادگاه تبسم تو بر مي گشت ، هميشه يك نفر از اعماق جنگل صدايت مي زد و يك نفراز بالاي سپيده دم برايت دست تكان مي داد ، يادت مي آيد در نگاه آن دخترك حيرت فروش چقدر كبوتر بود ؟  ناگهان آن همه خورشيد را ديدي كه چگونه با هم از درياچه نارنجي غروب پرواز ميكردند و تو در نيزار تنها ماندي كنار نعش آواز چكاوكي كه صبح در قلب تو به قتل رسيد .
                و تو به ملكوت خود پي بردي در زير گل هاي مريم ، و به ذات  آهنگين خود ظنين شدي در برابر آبشاري كه از اوج آواز فرو مي ريخت و زير گلهاي داوودي ستاره اي شش پر شدي از عهد تلمود ، عهد آبي پيامبران ، عهدي كه خدا در كوه ها زمزمه مي كرد ، عهد پر از كشاورزان هابيل به دست ، و خواهران تو همه راحيل از خواب برخاستند و كفشهاي تو در آستانه طور به نشئه مكاشفه فرو رفتند و تو با لهجه اي شبيه به جبرئيل در برابر آفتاب گفتي : كي باشد ادريس بيايد ! و ادريس آمد با سينه اي استوائي و لب هائي پر ازحرارت تكلم آواز خواندي در ملكوت و آنقدر عاشقانه از سپيده دم حرارت تكليم ، با نيمتاجي از شرم شكوفه ها ، با كتابي كه تورق آئينه بود و دستي كه از پنهان اشياء ، اشاره مي كرد و تو آنقدر عاشقانه از سييده دم خود عبور كردي كه خورشيد گريست و مشعل هاي مدائن خاموش شد و خسرو از خواب شيرين برخاست .
               حالا اينجائي به اندازه  يك قاب قوسين از حقيقت دور به اندازه يك طور تا تجلي ايستاده اي و براي مردمان جنوب شرق براي خورشيدهاي خاور دور ، خنجر و  سايه بان مي سازي و سپيده و كبوتر مي فرستي . بيا مي خواهم براي اشراقت نامه بنويسم  ، براي اندوهت آوازي فراهم كنم ، بيا تا دير نشده غروب كنيم ، شب ها را بي سايه بان ستاره سر كردن مشكل است ، آدم عطش سپيده ميگيرد . نگاه كن آن ابررا مي بيني كه با عجله از كناره خورشيد مي  گذرد ، آن لك لك تكلم سپيد شرمي ست اين شقايق يك قطره قلب است كه از مژگان تحيري فرو مي چكد . خورشيد روغن مازولا نيست ، خورشيد نيامده است تا ما تنها لباس هايمان را پهن كنيم ،خورشيد تا آنجايي كه فكر ميكني شعاع دارد ، واي ديدي ، ديشب انگار فردا نداشت ؟ ما مي لرزيديم و شقايق مي خنديد ، ما تنها مي شديم و جمعيت همهمه مي كرد ، من با عينك عينيت ور مي رفتم ، من  لباسهاي روحم را از گرد و خاك طبيعت پاك مي كردم ، من يك ليوان آئينه در دستم بود و داشتم برگهاي درختان را ورق مي زدم ، مي خواستم اشكي بنويسم ، باران باريد و شطحيات بالا آمد ، دلم به جذر و مد تنهائي گرفتار شد ، اشتهاي قلم داشتم اما چيزي ته چاه يوسف دلم تكان مي خورد ، چيزي بين خنجر وحريرزخم زليخائيم را تازه ميكرد .
                رود آئينه ، هوس شنا در شطحيات به سرم زد ، منتها در حضور بايزيد لخت شدن  و شيرجه به اعماق خنجر زدن دل و جرئت شير مي خواهد كه من با صبحانه نخورده بودم .
       
                                                              يايان قسمت اول
                                                                                   ..........................باقر رمزي باصر

      ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
      این پست با شماره ۴۵۲۰ در تاریخ چهارشنبه ۱۶ مهر ۱۳۹۳ ۱۷:۳۳ در سایت شعر ناب ثبت گردید

      نقدها و نظرات
      تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.



      ارسال پیام خصوصی

      نقد و آموزش

      نظرات

      مشاعره

      کاربران اشتراک دار

      محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
      کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
      استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
      0