سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

اعضای آنلاین

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

دوشنبه 10 ارديبهشت 1403
  • روز ملي خليج فارس
  • آغاز عمليات بيت المقدس، 1361 هـ‌.ش
21 شوال 1445
  • فتح اندلس به دست مسلمانان، 92 هـ ق
Monday 29 Apr 2024
    به سکوی پرتاب شهرت و افتخار ،نجابت و اقتدار ... سایت ادبی شعرناب خوش آمدید مقدمتان گلباران🌹🌹

    دوشنبه ۱۰ ارديبهشت

    پست های وبلاگ

    شعرناب
    تضادهای درونی : پنجره (داستانک)
    ارسال شده توسط

    فرهاد رنجبر راد (مولانا بدپیله)

    در تاریخ : سه شنبه ۱۳ ارديبهشت ۱۳۹۰ ۱۷:۲۳
    موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۱۱۲۸ | نظرات : ۲

    پنجره

    زن روبروی مرد نشست. مرد به پنجره نگاه کرد. زن سعی کرد حرفی برای گفتن پیدا کند.

     

    _...

     
     

    مرد گفت:

     

    _می توانی بروی.

     
     

    _کجا؟

     

    _هر کجا که دلت می خواهد.

     
     

    _چرا؟

     
     

    _می خواهم با خیالت خوش باشم.

     

    زن بلند شد، لباس خوابش را پوشید و مقابل مرد ایستاد. دست او را گرفت. مرد بلند شد. زن خواست او را ببوسد. مرد کارد را از روی میز برداشت و در قلب زن فرو کرد. زن گفت:

     

    _چرا؟

     

    _خودت می دانی.

     
     

    _نمی دانم.

     

    _می فهمی.

     
     

    مرد سر جایش نشست. زن روبری او نشست. مرد به پنجره خیره شد. زن خواست چیزی بگوید.

     

    _...

     

    مرد گفت:

     

    _ساکت.

     
     

    _چرا؟

     

    _می خواهم آماده شوم؟

     
     

    _برای چه کاری؟

     

    _کشتن تو.

     
     

    _چرا؟

     

    _خودت می دانی.

     
     

    _نمی دانم.

     

    _می فهمی.

     
     

    زن بلند شد. همچنان با لباس خواب، روبروی  چشمان مرد ایستاد. مرد گفت:

     

    _روبروی او هم همین طور ایستاده بودی؟

     

    _روبروی چه کسی؟

     
     

    _خودت می دانی.

     

    _نمی دانم.

     
     

    _می فهمی.

     

    زن دست مرد را گرفت. مرد بلند شد. زن خواست خودش را به او بچسباند. مرد او را هل داد و از پنجره به بیرن پرت کرد.

    ***

    مرد سر جایش نشست. به در خیره شد. در باز شد. زن آمد. مرد را دید. خواست سلام کند، زبانش نچرخید. مرد گفت:

     

    _بنشین.

     

    _خسته ام... می خواهم بخوابم.

     
     

    _گفتم بنشین، حرف دارم.

     
     

    زن روبروی مرد نشست. مرد به زن نگاه کرد. زن به پنجره خیره شد. مرد گفت:

     

    _خبرش را شنیده ای؟

     
     

    _چه خبری؟

     

    _من کشتمش.

     

    _دیوانه شدی؟

     
     

    مرد بلند شد. زن پوز خند زد. مرد کارد را برداشت و در قلب زن فرو کرد. زن گفت:

     

    _چرا؟

     

    _خیانت کردی.

     
     

    مرد رفت کنار پنجره ایستاد. زن بلند شد. رفت کنار مرد. مرد دستش را گرفت. خواست او را ببوسد. زن خودش را از پنجره پرت کرد پایین. مرد گفت:

     

    _چرا؟

     

    _خودت می دانی.

    ***

     
    مرد سر جایش نشست و به در خیره شد!...

    ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
    این پست با شماره ۳۸۱ در تاریخ سه شنبه ۱۳ ارديبهشت ۱۳۹۰ ۱۷:۲۳ در سایت شعر ناب ثبت گردید
    ۱ شاعر این مطلب را خوانده اند

    غزل رنجبر (زهرخند)

    نقدها و نظرات
    تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.



    ارسال پیام خصوصی

    نقد و آموزش

    نظرات

    مشاعره

    کاربران اشتراک دار

    محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
    کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
    استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
    0