شعرناب

تضادهای درونی : پنجره (داستانک)


زن روبروی
مرد نشست. مرد به پنجره نگاه کرد. زن سعی کرد حرفی برای گفتن پیدا کند.
مرد گفت:
_کجا؟
_چرا؟
زن بلند
شد، لباس خوابش را پوشید و مقابل مرد ایستاد. دست او را گرفت. مرد بلند شد. زن
خواست او را ببوسد. مرد کارد را از روی میز برداشت و در قلب زن فرو کرد. زن گفت:
_خودت می
دانی.
_می فهمی.
_...
_ساکت.
_می
خواهم آماده شوم؟
_کشتن
تو.
_خودت می
دانی.
_می فهمی.
_روبروی
او هم همین طور ایستاده بودی؟
_خودت می
دانی.
_می فهمی.
***
_بنشین.
_گفتم
بنشین، حرف دارم.
_خبرش را
شنیده ای؟
_من
کشتمش.
مرد بلند
شد. زن پوز خند زد. مرد کارد را برداشت و در قلب زن فرو کرد. زن گفت:
_خیانت
کردی.
_چرا؟
***
مرد سر جایش نشست و به در خیره شد!...


0