سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

اعضای آنلاین

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

يکشنبه 16 ارديبهشت 1403
    27 شوال 1445
      Sunday 5 May 2024
      • روز جهاني ماما
      به سکوی پرتاب شهرت و افتخار ،نجابت و اقتدار ... سایت ادبی شعرناب خوش آمدید مقدمتان گلباران🌹🌹

      يکشنبه ۱۶ ارديبهشت

      پست های وبلاگ

      شعرناب
      فصلهاي يك زندگي (ازدواج) قسمت هفدهم
      ارسال شده توسط

      ژيلا شجاعي (يلدا)

      در تاریخ : سه شنبه ۱ بهمن ۱۳۹۲ ۰۰:۱۱
      موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۵۸۱ | نظرات : ۰

      فصلهاي يك زندگي
       نويسنده: ژيلا شجاعي
       فصل چهارم (ازدواج ) قسمت هفدهم
      ستاره چاره اي نداشت ده دقيقه بعد از اتاقش بيرون اومد و در حاليكه يه مانتو سبز رنگ بلند  با آستينهاي گشاد پوشيده بود شال سبز رنگي رو كه دستش بود روي ميز اتو پهن كرد و اون رو اتو كرد . خانم فراصتي از دم در گفت: اي واي عروس خانم نمي خواد اتو بزني بيا يه دقيقه بريم زود برگرديم. ستاره گفت: اي واي نه اصلا نمي شه خيلي چروكه. مادر ستاره گفت: دخترم هاج خانم رو منتظر نزار. مگه ديگه روسري نداري. ستاره با اخم گفت: روسري اي كه به اين مانتو بياد ندارم. بعد اتو رو از برق كشيد و با اخم روسري رو كنار در سرش كرد و گفت: بزار خانمه  منتظر باشه حالا فكر مي كنه چه خبره ؟ خانم فراصتي از گوشه چشم به ستاره نگاه كرد و گفت: چرا مردم را بايد در انتظار بزاريم. بعد در حاليكه قدمهاش رو خيلي محكم بر مي داشت رفت داخل حياط و گفت: اي بابا شما مگه مي خواي بري مهموني كه حتما بايد لباست ست باشه. ستاره زير لب گفت: برو بابا زر زر زيادي نزن به تو چه آخه بعد در حاليكه كفشش رو پاش مي كرد گفت: كچلم خودتي. اين حرف خانم فراصتي براي ستاره خيلي گرون تموم شده بود براي همين دلش نمي خواست با اون راه بيفته بره. داد زد مامان من زود مي يام كاري نداري. مادر كه تو آشپزخونه بود بلند گفت: نه ستاره جون هاج خانم رو اذيت نكني. ستاره بلند گفت: نه بابا من اذيت نكنم يا اين. بعد راه افتاد و گفت: اي بابا صبر كن هاج خانم. خانم فراصتي در حاليكه داخل كوچه مي شد گفت: خانم چقدر معطل مي كني بيا ديگه؟ مردم كه مسخره ما نيستند. ستاره گفت: واي خانم بايد لباس بپوشم يا نه؟ خانم فراصتي ديگه چيزي نگفت. انگار از دست ستاره دلخور شده بود. تا به آرايشگاه برسن هيچ حرفي نزد. وقتي به آرايشگاه رسيدن. ستاره خيلي آهسته گفت: اينجا ديگه كجاست چرا انقدر در به داغونه. خانم فراصتي خيلي آهسته و با دلخوري گفت: آرايشگر بايد خوب باشه جاش كه مهم نيست. ستاره چيزي نگفت. در باز بود خانم فراصتي پله ها رو بالا رفت . ستاره گفت: واي اين روزا چقدر بايد پله بالا و پايين كنيم. بالاخره ام با كلي غر زدن دو طبقه بالا رفت. خانم فراصتي زنگ زد يه خانم از پشت در بلند گفت: بله؟؟ خانم فراصتي گفت: باز كن. دوباره گفت: بله شما؟؟؟ خانم فراصتي گفت: منم باز كن. خانم كه متوجه حضور خانم فراصتي شده بود در رو باز كرد و گفت: سلام خوش اومدين هاج خانم . پشت خانم فراصتي ستاره وارد شد . ستاره سلام كرد . قبل از اينكه زن آرايشگر جواب سلام ستاره رو بده خانم فراصتي گفت: عروسم رو آوردم كه خوشگلش كني. خانم آرايشگر گفت: بله بفرمائيد حتما خوشگل خوشگلش مي كنم. ستاره كه از اين حرف خانم فراصتي خيلي دلخور شده بود بلند گفت: عروس خوشگل هست احتياج نيست. خانم فراصتي چشم غره اي به ستاره رفت و بعد رو به زن آرايشگر كرد و گفت: البته يه زحمته ديگه ام برات دارم. زن آرايشگر صندلي رو چرخوند و گفت: بفرمائيد من يه ابرو دارم الان مي يام . بعد رفت سراغ كار خودش. خانم فراصتي بلند گفت: عروسمون مو نداره گفتم واسش مو مصنوعي بزاري. زن آرايشگر گفت: بله كه مي زاريم ما همه جور آجيليم بعد خنده بلندي كرد. مشتريش هم  كه روي صندلي نشسته بود با خنده زن آرايشگر خنديد . ستاره كه خيلي عصباني شده بود گفت: خوب ديد ديگه بريم. خانم فراصتي گفت: عروس خانم حول نشو بزار ببينم چقدر بايد بابت خوشگل شدن پول بدم. ستاره  كه كارد مي زدي خونش در نمي اومد و دلش مي خواست يه گنده باره خانم فراصتي كنه. چيزي نگفت و با خودش گفت: خدايا به من صبر بده يا صاحب صبر صبرم بده. نيم ساعت گذشت ستاره ساكت روي صندلي نشسته بود. زن آرايشگر كه با مشتري خداحافظي مي كرد در حاليكه نزديك ستاره مي شد گفت: قربان شما. خواهش مي كنم بازم تشريف بيارين. بعد گفت: خوب برسيم به عروس هاج خانم . بعد گفت: خوب شالت رو بنداز ببينم موهات چقدر كوتاه ست. ستاره با دلخوري شالش رو باز كرد و از سرش برداشت . خانم آرايشگر بلند گفت: اوه اين چيه دختر؟ چقدر كوتاهه؟ بعد گفت: هاج خانم موهاش خيلي وقت مي بره هزينه اش ام زياده. خانم فراصتي تو گوش زن آرايشگر پچ پچي كرد و بعد بلند گفت: به هر حال عروس ما رو بساز ديگه. زن آرايشگر گفت: باشه حالا ببينم. بهتون زنگ مي زنم. خانم فراصتي گفت: باشه پس حالا بريم ديگه؟ ستاره بدون اينكه خداحافظي كنه رفت بيرون درب . خانم آرايشگر پيش دستي كرد و گفت: خوب عروس خانم پس مي بينمت. انشاا... راضي مي شي. خانم فراصتي باز هم تو گوش زن آرايشگر پچ پچي كرد و از پله ها پايين اومد.  بعد گفت: واي چه عروس بد اخلاقي بيچاره پسر من!!!! ستاره چيزي نگفت. نزديك خونه ستاره كه شدن خانم فراصتي گفت: خوب خانم به مامانت سلام برسون. ستاره بدون اينكه تعارف كنه گفت: باشه خداحافظ. خانم فراصتي كه با كينه به ستاره نگاه مي كرد گفت: خدافظ عروس خانم بداخلاق.
      ستاره خونه كه رسيد بلند گفت: زنيكه لغوز خون. مادر كه اتاق ستاره رو تميز مي كرد از اتاق بيرون اومد و گفت: باز چي شده زنيكه لغوز خون ديگه كيه؟ ستاره گفت: زنيكه خجالت نمي كشه. مادر دوباره گفت: چي شده ستاره جون بعد در حاليكه دكمه سيم جارو برقي رو مي زد تا سيمش جمع شه گفت: واي ستاره جان چي شده باز!!! بعد ادامه داد رفتي آرايشگاه. ستاره گفت: آره رفتم. و در حاليكه داخل اتاقش مي رفت گفت: آرايشگاه نبود كه آشغالدوني بود . مادر اومد تو اتاق ستاره و گفت : چي ستاره جان چرا دلخوري مادر؟؟؟ ستاره بدون ايكه مانتو و شالش رو در بياره روي تختش دراز كشيد و گفت دست به دلم نزار مادر كه خونه. مادر نشست  گوشه تخت ستاره و شال ستاره رو از سرش در آورد  و اون رو تا كرد و گوشه صندلي كامپيوتر گذاشت و دست كشيد به موهاي ستاره و گفت : چيه مادر؟ آخه چرا انقدر بي طاقت هستي؟ ستاره گفت: مامان چقدر آخه آدم مي تونه وقيح باشه. مادر گفت: كي رو مي گي بابا جان؟ ستاره گفت: ننه بابك رو مي گم. مادر كه خندش گرفته بود گفت: اي واي به هاج خانم مي گي زنيكه. ستاره گفت: آره براي اينكه زنيكه است براي اينكه بي شعوره . براي اينكه من رو تا تونست تحقير كرد.  نمي دونم اين زن چرا انقدر عقده ايه. مادر در حاليكه از اتاق ستاره بيرون مي رفت گفت: نمي دونم والا چي بگم هميشه كه مي گفتي بابك. حالا شد مادر بابك. ستاره داد زد آخه اگر بدوني عوضي چكار كرد. من رو تحقير كرد من و يقرون كرد جلوي اون زنيكه. آرايشگره اصلا من رو آدم حساب نكرد تو اون آشغال دوني همچين كلاس گذاشته بود كه بيا و ببين. مادر اومد تو اتاق و گفت: ستاره جان اين طوري پيش بري سر از تيمارستان در مي ياريا. بعد شال ستاره رو از روي صندلي برداشت و روي چوب لباسي آويزون كرد و گفت: پشو دختر لباسات رو در بيار چرا انقدر خونت رو كثيف مي كني. ستاره پتو رو انداخت روي سرش و گفت: برو مامان ول كن تو هم من رو درك نمي كني.
      مادر كه به آشپزخونه مي رفت گفت: تو زيادي خود خوري مي كني . بعد بلند گفت: تو از همچي زود ناراحت مي شي. بيچاره پير زن اومده تو رو برده آرايشگاه ديگه. خوب محبت كرده. تو چرا ناراحت شدي. ستاره گفت: آره محبت كرده.  عقده اي مي خواد من رو تحقير كنه. حرفش همش با طئنه و لغوزه . بعد در حاليكه در اتاقش رو مي بست گفت: تو كه نمي فهمي ساده اي بي شيله پيله اي.
      شب ستاره حال درستي نداشت اشتهاش رو هم از دست داده بود شام نخورد و خوابيد. صبح خيلي ناراحت به دفتر رفت. تا ظهر اصلا يك كلمه حرف نزد. خان بابا كه ديد ستاره ناراحته چايي رو مي زاشت تو اتاقش و مي رفت بيرون. ظهر بود كه آقاي طارمي پيداش شد. در اتاق رو باز كرد و سرفه بلندي كرد و گفت: خان بابا ناهار مي ري بگيري. خان بابا با استكان چاي وارد شد و گفت: بله آقا الان مي رم. ستاره اومد تو اتاق رئيس و سلام كرد . آقاي طارمي گفت: سلام. حال شما؟ بعد روي صندلي جا به جا شد و گفت: امروز خانم جلسه داريم لطفا تا شش بمونيد دفتر. ستاره كه حال و حوصله خونه رفتن رو نداشت از خدا خواسته گفت: چشم حتما مي مونم. آقاي طارمي استكان چايي رو سر كشيد و گفت: خان بابا.  ناهار گشنمه. خان بابا كه در حال رفتن براي خريد ناهار بود گفت: دارم مي رم الان آقا رفتم. آقاي طارمي بلند داد زد نوشابه يادت نره. ستاره گفت: آقاي طارمي اگر كاري نداريد من برگردم به اتاقم. آقاي طارمي گفت: بفرما خانم خواهش مي كنم . فقط جلسه امروز يادتون نره
      ستاره رفت تو اتاقش يه كم به كاراش رسيد  دلش شور مي زد كمي بعد به خونه زنگ زد. مادر گوشي رو برداشت . ستاره آهسته گفت: مامان زنگ زدم بگم نگران نشي من امروز شش و هفت مي يام. مادر گفت: باشه . ستاره مي خواست گوشي رو بزاره كه مادر گفت: راستي ستاره جون دائيت زنگ زد. ستاره گفت: خوب چكار داشت؟ مادر گفت: سراغه بابك رو گرفت مي خواست ببينه خونه پيدا كرده. بعد ادامه داد ظاهراً به چند تا بنگاه براي شما خونه سفارش داده گفت چند تا آشنا تو بنگاه داره قرار شده اگر خبري شد به ما بگه . ستاره گفت: بازم معرفته دائي ما. بعد گفت: خيلي خوب مامان اگر خبري شد به من زنگ بزن و بعد در حاليكه كاغذ جلوي دستش رو با خودكار خط خطي مي كرد گفت: كاري نداري؟ مادر گفت: نه مادر عزيزم تو هم ناراحت نباش بسپار به خدا ستاره گفت: باشه بابا چاره اي نيست ديگه باشه خداحافظ.
       

      ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
      این پست با شماره ۳۱۴۱ در تاریخ سه شنبه ۱ بهمن ۱۳۹۲ ۰۰:۱۱ در سایت شعر ناب ثبت گردید

      نقد و آموزش

      نظرات

      مشاعره

      کاربران اشتراک دار

      محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
      کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
      استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
      1