سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

اعضای آنلاین

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

سه شنبه 11 ارديبهشت 1403
    22 شوال 1445
      Tuesday 30 Apr 2024
        به سکوی پرتاب شهرت و افتخار ،نجابت و اقتدار ... سایت ادبی شعرناب خوش آمدید مقدمتان گلباران🌹🌹

        سه شنبه ۱۱ ارديبهشت

        پست های وبلاگ

        شعرناب
        زیر درختهای کاج
        ارسال شده توسط

        زیتا رضایی

        در تاریخ : يکشنبه ۵ خرداد ۱۳۹۲ ۱۰:۰۶
        موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۱۲۴۲ | نظرات : ۲۰


          همیشه فکر میکردم  که زندگی من شبیه زندگی خاله ی پدربزرگمه.   پدر بزرگم خاله ای داشت که همین تازگی ها رحمت خدا رفت .همه خواهر وبرادرهایش/شوهرش/بچه هاش/ و حتی خواهر زادهها و برادر زاده هایش  هم رحمت خدا رفته بودند.و او هر روز صبح قبل از اینکه چشمهاش را باز کند پیش خودش فکر میکرد که آیا زنده است یا مرده و وقتی چشمهاش را باز میکرد میدید که ای بابا هنوزکه هنوزه زنده ی  زنده است.او توی یک خانه باغ بزرگ که شاید مال پیش از دوره قاجاری ها بود زندگی میکرد.یک خانه ی عتیقه ای پر از عتیقه .خاله همیشه بوی کاج میداد .بوی کاج باران خورده می داد.و من از بوش خوشم می امد.از خانه اش .ازاتاق آینه اش .از چراغهای آویزدار لاله ای کریستا لش.از رومیزی ها ترمه و پرده های مخملش.وازظروف نقره و چینی آنتیک قدیمی اش.  بچه که بودم با بابا میرفتم خانه اش و زیر در ختهای کاجش بازی میکردم .عاشق جمع کردن میوه کاجها بودم و اینکه مدتها به خانه ی کلاغهایی خیره شوم که آن موقع آنجا نبودند و چشم به راه بودم که کی کلاغی برمیگرددخانه اش.آن موقع پیش خودم خیالبافی میکردم که وقتی کلاغی برمیگردد به خانه اش که قصه ای تمام شده باشد  .اما خاله فکر میکرد که کلاغ قصه ی او حالا حالاها برنیمگردد به خانه اش.از بس که عمر کرده بود ومرگ همه نزدیکانش را دیده بود خسته شده بود.حوصله اش از این دنیا سر رفته بود.دیگر هیچ چیز به اش لذت نمی داد.تمام  تازگی بهار را تجربه کرده بود .وتمام قصه های زمستان را شنیده بود حالا دیگر وقت رفتن بود . اما بلیطی برای رفتن نداشت.انگار بنا بود که تا آخر دنیا زندگی کند. فکر میکرد که رو دست نوح را خواهد آورد برای همین گریه زاری میکرد . میگفت: انگار عزراییل منو یادش رفته انگاری از لیستش گم شدم .خوب کس زیادی هم دور برش نبود بچه هاش که مرده بودند ونوه هاش هم ایران نبودند.تنها کسی که کنارش بود یک خدمتکار لال بود که از صبح تا شب  به غرولندهای بی پایان خاله  گوش می داد.وسرش به کار کردن گرم بوداما خاله باز ازش ایراد میگرفت که  چایی هایی که دم می کند  خوش طعم نیست می گفت:چایی هاش مزه آب حنا میده.جوشیده س.می گفت اصلا این روزها هیچ چیز مزه خودش را ندارد.همه چیز طعم  و بوی کهنگی و موندگی میده .فقط هر از گاهی عمه من سری به اش میزد.البته خاله از تنهایی نمترسید ا زاین می ترسید که واقعا تا آخر دنیا زنده باشد.خاله ظریف و دوستداشتنی بود.پوست هلویی رنگ و چشمهای میشی جذاب داشت وهمیشه هم یک لبخند قشنگ روی لبهای خوش رنگش بود.وبه قدری دل مشنگی بود که فکر میکردی یک دختر 18 ساله زیر پوستش زندگی میکند.هنوز خاطرات عاشقانه زیادی یادش بود .که با خنده محجوبانه ی همان دختر 18 ساله برات تعریف میکرد.از عشق پنهانش به  مردی که  با او در یک بهار زیبا وقتی که تنها 14 سالش بود ازدواج کرده بود.واز او صاحب 3 پسر شده بود.از میهمانی های اشرافی که همه چیز در آن هیجان انگیز و خاص و خواستنی بود.رقص /آتش بازی/کباب خوران و تجمعی ازمردها/ زنها/ دخترها وپسرهایی که با شور شوق با هم میگفتند و میخندیدند مزه پرانی میکردند وخوش بودند.عاشق می شدند و زیر چشمی به دختر یا پسر مورد علاقه شان نگاه میکردند و رویاپردازی میکردند.آن موقع  آنها زنده بودند وزندگی مال آنها بود. اماحالا؟حالا خاطراتی بودند که هر شب وروز خاله باخودش مرور میکرد.   .همه میگفتند من شبیه  خاله هستم. شاید همینطور بود اما قیافه خاله یک تفاوت بزرگ با قیافه ی من داشت وآن دماغ خاله بود . دماغ خاله شبیه بادبان کشتی های دزدان  دریایی بود.بزرگ برافراشته.عین یک قایق توی صورت خاله. اما بینی من سبک بینی های رومی بود ظریف /خوش طرح وکوچک.
        خاله دختر نداشت و همیشه هم دلش یک دختر میخواست .یک روز به ام گفت می دانی چی از خدا میخوام .گفتم :چی؟گفت : این که حالا که خواست خدا نیست که من بمیرم .کاش جوان می شدم ومی توانستم یک دختر بزام.یه دختر مثل تو.
        وقتی آن اتفاق افتاد من اصفهان نبودم .اما از عمه شنیدم که یک روز صبح خاله خوشحال سرزنده از خواب بیدار شده بوده در  حال که آواز میخوانده.وبه خدمتکارش گفته ببردش حمام یک دسته گل تازه ی رزقرمز/سفید/صورتی از توی باغچه بچیندوبگذارد نوی گلدان میز وسط اتاق .آن روز خاله گفته بوده انگار معجزه شده .حس میکنم مثل مریم باکره شدم.انگار حامله ام .حالم شبیه زنهای حامله است .شاید واقعا حامله شده باشم .حس میکنم یک اتفاقی توی بدنم افتاده.گفته :نگاه  امروز متوجه شدم دندان در آوردم بعد ۱۵۰ سال.ودندانش را  به عمه و خدمتکارش  نشان داده .بعد یکی از درختهای کاج کهنسال را که از همه پیر تر بوده نشان داده وگفته دیدم  که یک پرنده دم دمه های سحر آمده توش لانه کرد.می دانی این شگون داره.حس می کنم شاهزاده رویاهام با اسب سفیدش تو راهه.نکند دوباره میخوام عروس شم.بعدش غش غش خندیده. همه فکر میکردند خاله خل شده.اماهمان روزبلاخره  آن اتفاق افتاد.بلاخره بعد از150سال اسم خاله توی لیست عزراییل پیدا شد و او  آمد  سراغش وخاله را با خودش برد.و بلاخره خاله مرد.خیلی ها گفتند شاید سرما خورده ومرده. بعضی ها هم گفتند شاید از این که دندان در آورده بود ذوق مرگ شده .اما عمه میگفت:خدمتکارش یک شکلهایی از خودش در میاورد که  یعنی انگاری شکم خاله بزرگ شده بوده .بلاخره ۱۵۰ سال هم برای خودش عمری بود .وهر علتی می توانسته که موجب مرگش بشود..با این همه قصه این  نبود واین نیست .اگرچه قصه همین بود.اما قصه ی دیگری هم اینکه من همیشه پیش خودم فکر میکردم  که نکند من هم مثل خاله یک 200سالی عمر کنم وحوصله ام از دنیا سر برود هیچ کس نماند با من و من ازهیچ چیز این زندگی لذت نبرم  .اما این تفاوت بزرگ من با خاله بود.واین تازه آغاز قصه است..

        ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
        این پست با شماره ۱۵۱۰ در تاریخ يکشنبه ۵ خرداد ۱۳۹۲ ۱۰:۰۶ در سایت شعر ناب ثبت گردید

        نقدها و نظرات
        تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.



        ارسال پیام خصوصی

        نقد و آموزش

        نظرات

        مشاعره

        کاربران اشتراک دار

        محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
        کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
        استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
        0