ایستگاه خودش هم نمیدانست،چرا نگاهش بی اختیار به آن طرف کشیده شده بود؟! مگر آن پیرمردِ لاغر اندام و ژولیده با آن ریش آنکارد نشده و پرپشتش که بیخیال منتظر آمدن اتوبوس بود،چه چیزی
جوراب فروش شب شده بود،جوراب فروش،بساطش را جمع کرد و تکه کارتونهای زیرشان را گوشهای بغل دیوار گذاشت ودوچرخهی سیاه وقدیمیش را رکاب زد و به سوی خانه راه افتاد.شب مغموم
آن لحظه که خودم بودم هر وقت آن گوله گوشت بوزینه را میدیدم اعصابم خود به خود متشنج میشد،دست خودم نبود،هیچ وقت یادم نمیاومد چفت و بستِ آن بیصحابش را کسی دیده باشه.مدام
کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست . استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.