صدای کلاغ
در تلاقی فکر با گرمای ظهر
بر سر دکل مخابراتی
سرسام انفجار مغز را
مانده بود
بر بساط سفره ی نیمروز
پهن کند
چنگال ها منتظر وعده
قاشق ها در وادی نگاه
هاج و واج
ماهی ها دلشان می خواست
خودشان را از زجر سفره آزاد کنند
تا خورشید رفت آن طرف دیوار
آدم ها خسته تر
روی خودشان راه می رفتند
انگاره ی پرسه ی ممتد آوازهای کور
غربت غروب را آشنا جلوه می داد
که سایه های مست
از کبودی باورها
در خاطر ورم کرده ی شب
پرده ی هوش را پایین کشیدند
دیوانه ای
کنار درد افتاد
چارچوب
مشتاق تفسیر چوب
خودکار
روانی تر پس می داد
در سلول سیاه حافظه
به شرح انتهای روده ی دراز
درس ها را
بدون حاشیه
و تاریخ را مبسوط
روی دیوارها
تابلوهای هنری
در گفتگوی مخفیانه باد با پیچک
به سرکردگی باران
نم نمک ابرها باریدند
غم رکیک مردم دیوانه
چندین شهر را آباد کرده بود
ریل ها دست دراز کردند
تا فاصله ها را کم کنند
انقلاب سفید
حجاب ها را کنار می زد
مزارع از خون ارغوان ها سیراب شدند
و دشت ها از نشئه ی افیون آزاد
عطارد خواسته اش را در گرگ و میش آنتن ها گفت
آه
چقدر نجیب بودند دیوارها
می دانستند من قامت تبسمم تکیده
به صداهایی از پشت دیوار صدایم می زدند
در حالی که آن طرف هیچ وقت زندگی نبود
انتزاعی بود از ترسیم غلط خطوط ها
که مرزها را جمع بندی می کردند
برای یک گفتگوی ساده
پشت دیوارها
خطوط ساده ی بر جام
فر جام ... ها را
پاره کرد
و زیغ زدند به هر چه دیوار
دیوارها هم که دیوانه بودند
دیوانه تر
آجر می زدند
تا از مغز یک کودک
واژه ها پاشید
دفترها خمپاره خوردند
و دخترها خمیازه کشیدند
باره و بارگاه بلند بود
رفیع تا یک وجبی آسمان
که اتفاقا همین خطوط ساده
نقش از آسمانشان شسته بود
تا نه تنها در زمین
بلکه در مناظره ی ابرها نیز بشنویم
خطوطی که نام بزرگ حاج قاسم سلیمانی را یدک می کشیدند
تا سطرهای خیابان
و تا نقش نمای جاده ها
رنگ عابر شب اما همچنان کدر مانده بود
در میدان حاج قاسم
قاسم حیف
قسمتش این روزهای گل و بلبل نبود
قسمتش آتش بود
قاسم بلبلی بود که آتش را عاشقانه دوست می داشت
برای همین بود که هیچوقت
بر میدان دیپلماسی خنده و واژه فایق نشد
سیب ها
همیشه فدای کرم ها می شدند
و کرم ها هم اگر چه در میدان سیب عاشقانه می لولیدند
اشتباه کردیم اگر گفتیم سیب ها هم کرم دارند
و کرم شان از لا به لای تریبون کرمو سر در می آورد
تا برای ما خطوط بسته را تفسیر کنند
و ما هم خوب می دانیم
کرم ها از لاسیتک ها و داشبوردها
و از کشوی میز حقارت بیرون می آید
کرم ها همه جا هستند
حتی دم خودکارها را به کرم ها بسته اند
بسته و طناب می دهند به دست هایی که معتقدند
به خطوط باز گردن ها
تا تاویل کنند کبودی صورت ها را
بعد اینکه چهار پایه ها را
از زیر پاها کشیدند
و گفتند پاها آزادند
در هر مسیر گام بردارند
من اما دیدم که لنگ ها در هوا ماندند
و تنها کلاغ ها با گلوی گرفته
زار می زدند
می گفتند غار
غار
یعنی که ما در غار زندگی می کنیم
در عصر پاره سنگ
در عصری که مغزهایمان پاره سنگ برداشته
و ما چقدر صدای بلندی داشتیم
هنگامی که می گفتیم ما
اما همه دیدند، دیده اند و می بینند
چگونه می دوشند صدای بلند ما را
حتی تریبون ها هم به وقت سر زدن بلندی صدای ما
خطوط را بسته ترسیم می کنند
و ترسیم ها را نیمه و شطرنجی
دوست دارم غار نشین واژه هایم باشم
با لنگی بسته بر کمر افکارم که چشم های رسانه را وا کرده
واژه ها
وقتی بد ذاتی به جلدشان رفته
زیر پوستی بر مریدان خاطره می گریند
و کسی صدای اشک هایشان را نمی شنود
وقتی بغض های بیچاره یشان
نارنجک هایی شده که اگر گشوده شوند
دیوارها می ریزند
می ترسم
آزادی تعبیر اشتباه خواب طناب باشد
یا رد بوسه ی گمراه کشِ شلوار بر گردن
می ترسم و باید توبه کنم از غار
و بگویم تن ها یک غلط ساده ی املایی بود
املای درست واژه قار است
یعنی این صدای خوش خرام کلاغی است
مغرور نشسته روی سیم
و تلویزیون را تنها در شبکه ی حجاب تنظیم می کند
باید اعتراف کنم به خطوط باز گردن ها معتقد نیستم
و تفسیر خطوط بسته ی گردن
تنها بسته بودن دکمه ی یقه ی پیراهن است
و نه هیچ چیز دیگر
می دانم در دهان باز افکارم واژه ای پیدا خواهد شد
که سودای سرب را تعبیر کند
و تیربار با گفتمانش تنظیم شود
.
.
.
غار غا...
لباس کلاغ را به تنم زار زدند
عاقبت
به وقت خواب ملکوتی
صدایم را دار زدند
طنز سیاه ( humour noir ) / (Gallows Humor) بسیار
ژرف اندیش و ارزشمندی نگاشتید.
گاهی کلام تان به علت پرداختن به جزییاتِ مسائل اجتماعی
به طنز ( سفید و سیاه) داغی تبدیل شده،خنده وبغضش در هم
آمیخته در شهری غمگین دیوار به دیوار قدم زده ، آسمان و
دکل های تیره ی پُرکلاغش و گذشته ی اندوده به انقلابِ
سفیدِ پراز دغدغه و حرفش ؛ و زمینِ پُر از آدمهای باهم اما
تنهای رنگارنگش رو رصد نموده با مناظراتِ انتخاباتی هم
سری زده و کلّا به قول لئو تولستوی که هنر را به دوشاخه ی
( هنربرای هنر) و (هنر برای اجتماع) در کتابِ(هنر چیست) اش
تقسیم میکند ، از هردومقوله بهره ی وافی گرفته . به گمانم
این سپیدِ سیاهی ها را ادراک ، بند به بند بوده که موقع ارسال
به سایت فواصل آن از میان رفته .
دلنوشته ی ( اندوه و لبخندش تلخ ) توامان تان مرایادِ آن
پارامترهای ذهن گرایانه ی ده قانون انسان بودن از کتاب
(سوپ جو برای روح) بود.
بیش نمی نویسم تا زیاده گویی بیش ازین نکرده باشم که
قطعاً شاعران ارجمند زیباتر و باتفکری بهتر ، دِلانه به واکاویِ
اثر هنرپرورِ بلندبالاتان ، خواهند پرداخت .
روح شریف سردار دلها دعاگوی شماو همگان
سلامت باشید و سرافراز .
یگانه خدایاورتان