ترسِ تنهایی در این صحرا، سرابی بیش نیست
اینکه خوشبختیم ما هر روز، خوابی بیش نیست
پشتِ این انسانِ با ایمانِ ما ابلیس بود
حیف! زیباییِ صورتها نقابی بیش نیست...
گریههایی قبلِ این لبخندها هم بودهاست
حالِ من خوب است! این غم، التهابی بیش نیست
تسلیت گفتم به نوزادی که دنیا آمدهاست
زندگی در این جهان مردم! عذابی بیش نیست...
انفرادی بوده این سلول و محکومیم ما
حکم آن یکسیب را خوردن! طنابی بیش نیست
مرگ، تنها راهِ فارغ بودن از غوغای ماست!
بیمِ خوابیدن در آن قبر اضطرابی بیش نیست...
بعدِ مردن بر سرم این شعرِ غمگین را بخوان
این وصیتنامه را خواندن... ثوابی بیش نیست
این چنین بر مرگِ خود مشتاق! ما دیوانهایم
راز این دیوانگیها هم شرابی بیش نیست...
در رسیدن هیچ احساسی بجز پوچی نبود
شوقِ بیناییِ کوران، آب و تابی بیش نیست
روزگاری دستِ غم بر شانهها سنگین نبود
چارهمان این روزها یومالحسابی بیش نیست...
دردِ ما درمانِ سختی را نمیخواهد بدان
مرهمم این روزها آخر کتابی بیش نیست
عمرِ نیلوفر در آن مرداب، محزون میگذشت
آه! این آشفته دنیا، مردهآبی بیش نیست
چادرم انگیزهای بسیار محکم در من است
در نگاه دیگران چادر، حجابی بیش نیست
سخت دلگیرم! ولی میایستم تا انتها
بین ماندن یا نماندن انتخابی بیش نیست...
سارا_فرجی
بسیار زیبا و ناامید بود
زندگی با همه تلخی هایش زیباست
"شوقِ بیناییِ کوران، آب و تابی بیش نیست"
اگر روشن دلی این مصرع را بشنود
چه احساسی دارد
چشم دل چه میشود؟