سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

اعضای آنلاین

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

جمعه 7 ارديبهشت 1403
    18 شوال 1445
      Friday 26 Apr 2024
        به سکوی پرتاب شهرت و افتخار ،نجابت و اقتدار ... سایت ادبی شعرناب خوش آمدید مقدمتان گلباران🌹🌹

        جمعه ۷ ارديبهشت

        سورئال

        شعری از

        بهمن بیدقی

        از دفتر شعرناب نوع شعر آزاد

        ارسال شده در تاریخ يکشنبه ۲۱ مهر ۱۳۹۸ ۰۸:۱۷ شماره ثبت ۷۷۸۸۴
          بازدید : ۲۸۹   |    نظرات : ۵

        رنگ شــعــر
        رنگ زمینه
        دفاتر شعر بهمن بیدقی

        سورئال 
         
        باز من بودم و تنهائی
        تنهائی ام گفت : بهمن ! خسته شدیم ، لااقل سرگرم بازی شیم
        گفتم چه بازی درنظر داری ؟
        گفت : تو که طراحی ، من واژه میگویم تو هم طراحیَش کن ، خیلی می چسبه
        گفتم : بَدَک نیست ، فکر خوبیست 
        شروع کردیم ، گفتم : اولین واژه ؟
         
        گفت : غم 
        کافه ای را من کشیدم ، قهقهه ، خنده درآن پُر بود ظاهراً بی غم ، ولیکن باطناً پُرغم
        یک عالمه شهوت ، رقص و مستی ، دود و افیون ، بمنظورِه فراموشیه وجدان درد ،
        یک قفس ظلمت ، برای روح والا ونفیس ما که انسانیم ، تنگتر از تنگ وبواقع ، کمتراز کم
         
        گفت : شادی
        من بهشتی را کشیدم که خدا تنها درآن ، جاریِ جاری بود ، همش پُربود ... از شادی
        بهشتی‌ پرسلام و پرسلامت ، پر ز امنیت ، ولینعمت خدایم بود درآن ، هادی
         
         گفت : یاری
         یکی را من کشیدم داشت می افتاد از دره ... دستی گرفت او را ،
         چه زیباست این کمک کردن به همدیگر، دست گیری ، هم یاری
         دو دشمن را کشیدم یک تن از آنها به مشکل خورد ،
         آن یکی گفت : اینجا مکان دشمنی نیست ، ولیکن دوستی ، آری
         
         گفت : آزادی
         او منتظر بود یک کبوترسفیدی رسم گردد در نوکش چند برگ زیتون ، مارکِ آزادی
         اما ، یک عالمه پروانه ی رنگی و زیبا را کشیدم که ،
         جملگیشان  پرکشیدند ازهمه دلها ، ازهر نژادی و زِ هر وادی
         
        گفت : آرامش
        من خانواده را کشیدم که کنارهم به نوبت ، می‌خواندند کتابی را ، بقیه گوش میدادند ،
        در فضائی پُر ز آرامش
        شاد بودند درکنارهم ، همیشه خنده برلب ، معنی یک اجتماعِ خوب ، بدون طرد وهیچ رانش
         
        گفت : انسان
        فردی را کشیدم من ، که داشت به بینوایی - عاری ازهرسرپناهِ امن - غذا میداد ، معنیِه انسان
        فردِ دیگر، دست یک گمگشته دستش بود ، راهنمائی میکرد او را اینچنین ، اینسان
         
        گفت : شیطان 
        من فردی را کشیدم که گیلاسی ازمستیِ دنیا را تعارف کرد ،
        ازدیگران هم که پرسیدم : میدانید او کی بود؟ همه گفتند شیطان
        دستهایم گیلاس را رد کرد . بله ، اعلام جنگِ من ، با شیطان ،
        که عمریست در تکاپوست دراینجاها ، به مانندِ کِش قیطان
         
         گفت : دنیا
         من یک قفس را میکشیدم  یک پرنده دردرونش بود کِز کرده ، میگریست دائم (یک تشبیه از دنیا)
         درمیان میله ها ، دربی  نبود اصلاً ، فقط درخواب میرفت او به بیرونش (در دنیایی از رؤیا)
         
        گفت : دیوانه
        من خودم را می کشیدم که با او - یعنی تنهایی - شناوربودیم دردنیا ، عالمی مملو ز دیوانه
        گفت : دراین صحنه ، دیوانه منم یا تو؟ گفتم : من ، تو که رازصعودی سوی دیدارم با یارم ،
        از این دخمه ی ویرانه به آن خانه و کاشانه
         
        گفت : همسر
        من یک همقدم را می کشیدم که تمام لحظه ها دستم به دستش بود ، معنیه والای یک همسر
        من یک گل مریم کشیدم که می پژمرد وقتی که او رفت ، فقط از من تنی ماند ، یک تنِ بی سر
         
         گفت : حیات واقعی
         فردی را کشیدم که دمِ مرگ بود ، کوله اش پُر بود از...اعمال خوبی که ، رضای یار درآن بود ،
        میخندید چونکه براتی داشت برای خویش ، برای آن حیاتِ واقعیِ خویش
         یک کوچ دلچسب ، از این دنیا به آن دنیا ،
         از یک اتاقی که نفسگیرست به مکانی پُر ز اکسیژن ، بیشتر از بیش ، به حیاط واقعیِ خویش
         
        گفت : محشر
        من کفن پوشی کشیدم که بیرون آمد از قبرش ، در آن دنیا ، در محشر
        کفِ دستی بزرگتر از تمام قد او را من کشیدم که میانش یک دهانی بود ،
        که میگفت ماجرای آنچه را شد ، در فضائی کاملاً بی شرّ
         
         گفت : مرگ
         یک مؤمن کشیدم که گلی خوشبو می بوئید ، حدیثی از رسول الله ،
         تمثیل زیبایی - ازتولدی تازه - به نامِ مرگ
         انسانی کشیدم ، درآبِ زلالی خود را می شست ، سبکبار شد و تازه ، بسانِ برگ
         
         گفت : روح
         جسمی را کشیدم راه میرفت ، راه بود از روح
         همان جسم را کشیدم بی کم و کاست ولی بی جان ، دگر راه هم نرفت بی روح
         
         گفتم : بس است. هردومان خسته شدیم دیگر
         می دانی چه مدت صرف بازی گشت؟ 14 ساعت . همه آنچه تو گفتی را کشیدم من به تنهایی
         اینهم 14 تابلو آنهم ، " سورئال " تقدیم به دوستٍ خوب و همراهم ،  تنهایی       بهمن بیدقی 98/7/19
        ۱
        اشتراک گذاری این شعر

        نقدها و نظرات
        محمد باقر انصاری دزفولی
        دوشنبه ۲۲ مهر ۱۳۹۸ ۱۲:۲۵
        رقص قلمتان ماندگار
        درودبر این نوشتن های زیبای شما
        شاعرگرامی
        خندانک خندانک خندانک خندانک
        بهمن بیدقی
        بهمن بیدقی
        دوشنبه ۲۲ مهر ۱۳۹۸ ۱۲:۴۱
        با سلام به استاد گرامی ام
        این نظر لطف شماست
        ممنونم
        ارسال پاسخ
        لیلا امریاس(پریسا)
        دوشنبه ۲۲ مهر ۱۳۹۸ ۱۲:۵۵
        افرین بر رقص زیبای قلمتان
        درود بر شما
        بهمن بیدقی
        بهمن بیدقی
        دوشنبه ۲۲ مهر ۱۳۹۸ ۱۶:۲۶
        خیلی ممنونم از لطفتون
        ارسال پاسخ
        تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.


        (متن های کوتاه و غیر مرتبط با نقد، با صلاحدید مدیران حذف خواهند شد)
        ارسال پیام خصوصی

        نقد و آموزش

        نظرات

        مشاعره

        کاربران اشتراک دار

        محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
        کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
        استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
        0