مادر آتش و باران، تو که گمراه شدی
این همه دربه دری پشت در من مگذار
موج دردم که هم آغوش جهانی دگرم
از سرم دست بکش، سر به سر من مگذار
تحفه ی ناب زمان، فلسفه بی امکان
جان به جانم مکن ای حسرت پرواز از دور
چاره ای نیست، تو و آن همه اصرار از من
چاره ای نیست،تو ای جبر عمیقا مجبور
شهر بی چیز مرا از همه جا بیرون کرد
شهره شهر شدم، کوچه نشانم دادند
کوچه تاریک شد و قامت دیوار تپید
زیر آوار غمت، سخت تکانم دادند
تو که هم صحبت مردان بلند آوازی
به صدای سخن حیله گران گوش مکن
مگذار از همه جا خاطره پرواز کند
هر چه از خاطره ها مانده،فراموش مکن
من در این بی خبری از دل تو بی خبرم
نامه ای یا که پیامی بده، آرامم کن
در خیالم گذری کن، به سرم دست بکش
خنده کن، با لب تب دار، بیا رامم کن
ما به هم وصل شدیم، آخر خود را دیدم
ما به هم وصل شدیم، شعر، تو را زاییدم
تو در اندیشه من، این همه سرگردانی
پشت ابیات هراسان شده ام، پنهانی
لا اقل خون زمین ریخته را نوش مکن
هر کسی را در این خانه هم آغوش مکن
ساعتت را به زمان تن من کوک مکن
آسمان را به شب معجزه مشکوک مکن
خنده را از همه خاطره ها دور مکن
رحم کن بر تن من، حاجت ساتور مکن
باز کن پنجره را، اندکی از من بردار
بعد از آن چاه بکن، داخل چاهم بگذار
یوسف غرق در این چاه زمستانی، من
گرگ زخمی شده در محبس ویرانی، من
زخمیم، با همه قافیه ها می جنگم
بعد تو، با همه فرضیه ها می جنگم
بعد تو، خنده فرهاد غم انگیزم کرد
شور شیرین شدم و عشق تو ناچیزم کرد
بعد تو غار ترین غار جهان را دارم
بعد تو، باز همان کودک بی آزارم
بعد تو قامت دیوار در آغوشم شد
هر کجا هر چه تو بودی، فراموشم شد
نه، همین قصه دروغ است تو را می بینم
همه جا شعر فروغ است، تو را می بینم
تو اگر زنده به آنی، که به آن زنده منم
چاره ای نیست، در این سلسله بازنده منم
از خیابان و درختی که به آن تکیه زدیم
لا اقل قصه این خاطره ها را بلدیم
زخم دارد کف بازار و خیابان چه کنم
قدمت درد شد و حسرت درمان، چه کنم
دفترم کنج دلم، بعد تو با آن چه کنم
در سراپرده خود هول و هراسان چه کنم
تو نباشی وسط این همه باران چه کنم
ماه پیشانی طناز، ببین دل بستم
از همان لحظه آغاز،ببیندلبستم
پرسهدروعده پرواز ببین دل بستم
من کبوتر و تو هم باز، ببین دل بستم
با تصاویر تو و این همه هذیان چه کنم
نصف شب، روی زمین جغد خبردار منم
این همه خوب تویی یه تن بیمار منم
در زدم، پشت درت، دست نگه دار، منم
نه که یک بار، نه ده بار، که صد بار، منم
با خیال تو و این خانه ویران چه کنم؟
فصل پاییزی و صد بار تماشا داری
خط نزن خاطره را، آنچه که با ما داری
یوسف خوش خبری، قصد زلیخا داری
در درونت دو سه تا حضرت حوا داری
با سزاوار ترین میوه انسان چه کنم؟
گوش تا گوش مرا مسأله ها پر کردند
نان هر روز مرا بعد تو آجر کردند
با تدابیر، مرا غرق تظاهر کردند
در سرم باز نشستند و تشکر کردند
تو بگو با نفس مسأله سازان چه کنم؟
قول دادم به خودم حرف تو را گوش کنم
دفتر خاطره را با تو، فراموش کنم
سر هر کوچه بن بست، تو را نوش کنم
با غمت فال شوم یکسره مدهوش کنم
با تب حافظ و این خار مغیلان چه کنم؟
ماجرایی که در آن حادثه رخداد تویی
من نگهبان شدم و، حضرت جلاد تویی
حکم آزاد تویی، فلسفه باد، تویی
ته هر قصه ی من، نوبت فریاد تویی
لرزه افتاده و من در دل طوفان چه کنم؟
سلام
بسیارزیبا بود
لذت بردم