برگرد دگر نفس نماندست مرا
تنهام و دگر کسی نماندست مرا
بی یاد تو حتی رمق مردن نیست
عفریته ی مرگ خواب کرده ست مرا
طناز چو نوعروسها می رقصد
گویی که به حجله میکشاند مرا
شیپور اجل کنار گوشم فریاد
گوید که دگر زمان نماندست مرا
از وحشت و ترس مرگ فریاد زدم
ای اهل زمین کسی نماندست مرا؟
دستم به طناب شوق دنیا بندست
فرصت به رها شدن نماندست مرا
طوقی به گلو و خنجری در سینه
تابی به سخن دگر نماندست مرا
تاریکی شب چنان به قلبم تابید
نوری سر سوزنی نماندست مرا
با پتک گران اگر بکوبند سرم
از فکر تو فارغ شدنی نیست مرا
غربت همه عمر، مرا اسیری برده
یک روزنه ی امید هم نیست مرا
آبستن لحظه های تلخ دنیام
هر روز تجاوز از جهان است مرا
وحشت و نفرت و بغض وعقده
از هریک ازینها جنینی است مرا
خونابه ی تلخی در وجودم جاریست
این مایه ی تلخ شوکرانیست مرا
از زهر هلاهل نبودت هر روز
خونین جگری امر طبیعیست مرا
شاید که سحر به پشت کوهها مرده
طولانیه شب همیشه همراست مرا
این غم ابدیست مگر که تو برگردی
این ثانیه ها سخت ترین است مرا
امشب گذرد دگر نمیرم هرگز
با خاطرت عمر جاودانیست مرا
غمگین و زیباست
جسارتا موزون بنظر نمی رسد
مثلا مصرع زیر
از زهر هلاهل نبودت هر روز