سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

اعضای آنلاین

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

يکشنبه 9 ارديبهشت 1403
  • روز شوراها
20 شوال 1445
    Sunday 28 Apr 2024
      به سکوی پرتاب شهرت و افتخار ،نجابت و اقتدار ... سایت ادبی شعرناب خوش آمدید مقدمتان گلباران🌹🌹

      يکشنبه ۹ ارديبهشت

      دو مار و یک بت

      شعری از

      حسین راستگو

      از دفتر دلنوشته ها نوع شعر دلنوشته

      ارسال شده در تاریخ شنبه ۱۲ تير ۱۳۹۵ ۰۱:۵۱ شماره ثبت ۴۸۳۵۹
        بازدید : ۵۱۲   |    نظرات : ۶

      رنگ شــعــر
      رنگ زمینه

      فرزند دو مار سمی هستم
      به یکی مادر می گویم
      به دیگری پدر
      جای نیش را می توانید ببینید
      هر دوتا سوراخ مال یک نیش است
       
      من دوستشان دارم یا نه
      نمی توانم هرگز بفهمم
      چون زهری که در خونم ریخته اند
      در حال کشتن من است
       
      آنها دوستم دارند یا نه
      هرگز نمی توانم بفهمم
      چون زهری که در خونم ریخته اند
      در حال کشتن من است
       
      دیالیز می شوم
      و دیگر پدر و مادری ندارم
      تمام چیزی که از آنها گرفته بودم
      همان دو چکه زهر لعنتی بود
       
      کاش لبهایشان ببوسندم
      دستی به سرشان میکشم
      پدرم نیشش را به ساعدم فرو میکند
      جای نیش را به مادر نشان می دهم
      مادر نیشش را در همان سوراخ ها فرو می کند
      (جدیدا دندان هایش کندتر از قبل شده، پوست من هم کلفت تر)
       
      من دوستشان دارم یا نه
      هرگز نمی توانم بفهمم
      چون زهری که در خونم ریخته اند
      در حال کشتن من است
       
      آنها دوستم دارند یا نه
      هرگز نمی توانم بفهمم
      چون زهری که در خونم ریخته اند
      در حال کشتن من است
       
      اصلا آیا دوست داشتن وجود دارد؟
       
      پیش بز دانا رفتم
       دو جای نیش خوردگی‌ام قالب شاخ هایش بود
      ترسیدم نیشم بزند
      کرگدن را که دیدم
      خوشحال شدم
      یک شاخ بیشتر نداشت
      و بدون معطلی به سمتم دوید
      آغوشم را باز کردم
      و شاخش قلبم را درید...
       
      چه جالب! دوست داشتن وجود دارد
      وقتی قلبم تکه پاره شد فهمیدم
      بادبان ها را هیچ نسیمی نمی لرزاند
      شمع ها را هیچ هوایی منقلب نمی کند
      درد در لغتنامه بخشی از بودن شده است
      و سکوت و فریاد با هم آشتی کرده اند
      یکی از آهوها پیش شیر می رود
      شیر یکی از پاهایش را می خورد
      و آهو با سه پای باقی مانده به دشت می رود
       
      والدینم را از آینه می پرسم
      جای نیش ها را نشانم نمی دهد
      قلب پاره را نشانم نمی دهد
      صندوقدار می گوید :
      "بیست و پنج و پونصد لطفا"
      یک سکه طلای قدیمی روی میز می افتد
      "باقی اش مال خودت "
      شمع آب می شود
      بادبان می پوسد
      آهو از عفونت می میرد
      من بدون قلب و با دو برابر زهرماری که برای کشتن یک انسان کافی است
      هنوز در برابر آینه حیرانم
      توقف مطلقا ممنوع
      افسر برگه جریمه را می نویسد
      یک سکه طلای قدیمی روی زمین می افتد
      "باقی اش مال خودت"
      شمع تمام شد
      بادبان را باد خورد
      استخوان های آهو خاک شد
      زیر پایم علف سبز شد
      پیرمردی سیبیلویی علف ها را می چیند
      و دستش را پیشم دراز می کند
      یک سکه طلای قدیمی کف دستش می افتد
      "باقی اش مال خودت"
      دختری از راه می رسد و بغلم می کند
      جای نیش ها را مرهم می گذارد
      قلب دریده ام را بخیه می زند
      خونم را به خونش پیوند می دهد
      دیالیزم میکند
      بدن دخترها، می تواند حتی زهر مار را هم از خون مردان پاک کند
      وقت رفتن، باقی سکه های طلای قدیمی را بر می دارد
      "باقی اش مال خودت"
      آینه را هم می برد
       
       
      می روم خانه
      جای نیش قبلی هنوز خوب نشده
      مواظبم نیشم نزند
      دورم چنبره می زند
      آن یکی هم
      فرار می کنم
      خانه ای می سازم پر از پونه
      بر درش قفلی که کرگدن هم نتواند بشکند
      زیبا و پر از گل
      تا دختران بیایند
      اما وقتی زخمی نمانده و زهری، دختر برای چه؟
      .
      .
      .
      مرد رفتگر بانوی شیک پوش را نگاه می کند
      بانو
      که به خیال خودش بدون شرط، خواستنی است
      از او می خواهد آینه اش را پاک کند
      تقریبا هم سن هستند
      آینه پاک است
      استاد و شاگرد هر دو باهم
      کسر را ساده می کنند
      صبر پدیده ی عجیبی است
      پلیس دوباره میاید
      توقف مطلقا ممنوع! مگر به تو نگفته بودم؟
      .
      .
      .
      زندان هم جای بدی نیست
      در آنجا لااقل کسی به آدم کاری ندارد
      دستکشش را دستش می کند
      کلاهش را بر سرش می کشد
      زیپ کاپشنش را تا زیر چانه بالا می کشد
      مردی با عرق گیر و شلوار راه راه، به تخت زیری می خزد
      بی اعتنا قدم به سفیدی سقف می گذارد
      نه به پشت بام می رسد، نه به آسمان
      نه به سمت دیگر آینه، نه به سحر صورت دختران
      ولی
      با هرقدم از او کنده می شود
      کاپشن
      شلوار
      عرق گیر
      شورت
      دستان
      عورت
      گوش ها
      چشمان
      مو
      پوست
      دهان
      گلو
      قلب
      ریه
      معده و روده و زبان
      پاها
      مغز می ماند
      و مغز هم تکه تکه کنده می شود
      مراکز درد
      مراکز لذت
      خودآگاهی
      نطق
      احساسات
      ادراک
      شناخت
      و "هیچی" می ماند
      چیزی که در دنیای تکه های کنده شده نیست
      پس نیست؟؟؟
      انگار "آن"
       در دنیای تکه ها
       گنجایش بودن ندارد
      جهان دیگری مکش می کند
      بیگ بنگ به انتها می رسد
      و در جمع شدنی بسیار بسیار شدید
      تمامی اجزای او به هم می رسند
      ملاقه را در کاسه‌ی بلورین آش میکند
      درد و لذت، هر دو را می چشد
       خوب و بد و دوستان بسیار دیگری همگی حالشان خوب است و سلام می رسانند
       زندگی وحشی و بی پیکر بودنش را به رخ می کشد
      و اژدها رها می شود
       
      کنار دریا، روی تخت راحتی لمیده، از یک نوشیدنی خنک لذت می برد
      و در جهنمِ درد میان شعله ها با رضایت تمام تجزیه می شود
      از این ورزش کششی صبحگاهی سرحال آمده،
      خالق حوریان بهشتی را با خلق ارگاسم های بی انتها از کار بی کار می کند
      و ملک عذاب از دیدن زجر او، دچار فروپاشی روانی می شود
      پیامبران اولوالعزم از دیدن پاکی اش احساس نجاست می کنند
      و شیاطین خبیث از دیدن کثافتش احساس طهارت را تجربه می کنند
       
       
      از گزش دومار
      و شاخ کرگدنی در قلب
      و کند شدن چاقوی منطق
      و برندگی "هیچ" بی حساب
      بتی تراشیده شد
       که به زودی پیر می شود
      و روزی بدون این که حتی ککی که دارد او را می گزد لحظه ای به احترامش صبر کند
      برای همیشه خواهد مرد.
      ۲
      اشتراک گذاری این شعر
      ۰ شاعر این شعر را خوانده اند

      نقدها و نظرات
      عباسعلی استکی(چشمه)
      يکشنبه ۱۳ تير ۱۳۹۵ ۱۶:۵۸
      خندانک خندانک
      فریبا غضنفری  (آرام)
      دوشنبه ۱۴ تير ۱۳۹۵ ۲۱:۲۸
      !!!!!!!!!!!!!!!! ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
      سبز باشید
      خندانک خندانک خندانک
      عبدالرضا مردی
      جمعه ۱۸ تير ۱۳۹۵ ۰۰:۴۰
      واقعا زیبا و خواندنی بود،با وجود طولانی بودن،خواننده را تا به انتها همراه خود میکند
      بعضی جاها که به نظر بی معنی میاید،کمی که جلو میرود ارتباط آن را در میابد،
      احساس یک بیمار را،آن هم یک بیماری سخت،به زیبایی تمام به تصویر کشیده است
      من هم برای لحظاتی آن درد را حس کردم،نمیدانم چه بگویم،فقط میگویم دست مریزاد،
      زیبا تر از این نمیشد به تصویر کشید رنج یک انسان را،احسنت،احسنت احسنت.
      تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.


      (متن های کوتاه و غیر مرتبط با نقد، با صلاحدید مدیران حذف خواهند شد)
      ارسال پیام خصوصی

      نقد و آموزش

      نظرات

      مشاعره

      کاربران اشتراک دار

      محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
      کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
      استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
      0