حالا که جوان نیستم و بی شر و شورم
حالا که فرو ریخته دیوار غرورم
حالا که به اندازه ی عمری گله دارم...
ای کاش بیایی،بشوی سنگ صبورم
ای کاش بدانی که چه محتاج تو هستم
امروز که تنها شدم و از همه دورم
ویرانه ی یک کاخ بزرگم که صد افسوس
پنهان شده از دیدِ همه ،گنج حضورم
یک سایه ی افتاده به خاکم که از این شهر...
سر خورده و بی حاشیه در حال عبورم
چون شمع که بی چون و چرا سوخته باشم...
توهین شده انگار به صد جای شعورم
پروانه کنارم بپر امروز که فردا...
امّید ندارم نه به گرما،نه به نورم
ای کاش بیایی که تو را سیر ببینم
حرفی بزنی کاش،که فردا کر و کورم
تا هستم و هستی لبِ دیوارِ حیاتم...
جولان بدهی کاش که فردا لبِ گورم
(محمد رضا نظری)