شبی خواب دیدم که دیوانه ام
رها ازخود وخویش وبیگانه ام
نه در هند بیگانه بودم نه چین
نبودم گرفتار قانون ودین
نه محتاج خورشید بودم نه ماه
نه فرمان بر شیخ بودم نه شاه
لبم تشنه بود وسرم مست بود
تمام نبودم همه هست بود
گل ورنگ از چشم من پاک بود
تب زندگانی طربناک بود
نبودم به ساز کسی سازگار
نبودم به رقص کسی بی قرار
گذرگاه وکوچه همه خانه بود
مرا کاخ ِآرام ویرانه بود
سر وریشم آلوده ی خاک بود
دلم مثل آیینه ها پاک بود
نه با شهر بودم نه با شهریار
نه با مست بودم نه با هوشیار
سرم گر زعقل و ادب پر نبود
وجودم اسیر تظاهر نبود
تملق زمن رخت بربسته بود
تعلق مرا دست نشکسته بود
مسلمان وکافر به کارم نبود
وهجو کسی در شعارم نبود
بیابان ودریا مرا راه بود
رهم راه هموار وکوتاه بود
مرا امنیت بود در هر گذار
نه دزدی رهم بست نه راهدار
سرم گر شکستند آهم نبود
تنفر درون نگاهم نبود
مرا هیچ غیراز گشایش نبود
هرآنچه مرا بود خواهش نبود
گِل وسنگ در بسترم نرم بود
چه یخ خفته بودم ولی گرم بود
زسنگم کسی کینه بر دل نداشت
دلم دشمنی در مقابل نداشت
اگر تلخ گفتم همه قند بود
سرشکم به مانند لبخند بود
اگر بسته می شد مرا پا ودست
نمی کردم افسوس وآه شکست
به چشمم چه روز وچه شبهای تار
به راهم چه ریحان ،چه دیوار خاک
پرم بسته بود وپرم باز بود
برایم هر آن نغمه ای ساز بود
هرآنچه مرا بود زشتی نبود
جهان جز فروغ بهشتی نبود
کس از ترس وتهدید رامم نکرد
مطیع نی ونان ونامم نکرد
مرا توسنِ ترکتازی نبود
سرم گرم بیهوده بازی نبود
دل ای کاش دیوانه بودیم وپاک
نبودیم در بند این خسته خاک
همه شعر من غیر یک نقل نیست
گرفتاری ما به جز عقل نیست