سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

اعضای آنلاین

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

يکشنبه 16 ارديبهشت 1403
    27 شوال 1445
      Sunday 5 May 2024
      • روز جهاني ماما
      به سکوی پرتاب شهرت و افتخار ،نجابت و اقتدار ... سایت ادبی شعرناب خوش آمدید مقدمتان گلباران🌹🌹

      يکشنبه ۱۶ ارديبهشت

      سادگی

      شعری از

      بهروز حبیبی

      از دفتر گلایه نوع شعر مثنوی

      ارسال شده در تاریخ جمعه ۱۸ بهمن ۱۳۹۲ ۱۲:۳۶ شماره ثبت ۲۳۲۲۸
        بازدید : ۶۳۹   |    نظرات : ۴۲

      رنگ شــعــر
      رنگ زمینه

      ساده بودی سادگی کردی بسی
      باورت آمد که هستی یک کسی
      زین خیال خام روحت گُر گرفت
      راه و رسم بی وفایی سرگرفت
      چون شدی در دام این رویا اسیر
      چیره شد بر عقل تو نفس حقیر
      عشق را در حبس نفس انداختی
      یکنفس تا مرز نخوت تاختی
      تو ندانستی که نفس بی خرد
      لنگ لنگان سوی گورت می برد
      بر زمینت می زند دیو سیاه
      می شود آخر نصیبت اشک و آه
      بر دل زارم نکردی یک نگاه
      زندگی را بر دلم کردی تباه
      پای بر روی دلم بگذاشتی
      ساده بودی بی کسم انگاشتی
      خویش را برتر زمن پنداشتی
      تخم کین و بددلی را کاشتی
      تو ندانستی که تنها نیستم
      بی کس وبی یار و یاور نیستم
      بر خدا بسپرده ام من خویش را
      رانده از دل یاد او تشویش را
      هر که شد یارش خداوند جلیل
      آتشش گردد گلستان چون خلیل
      شعله ای بودی که نورم از تو بود
      اشتیاق و شوق و شورم از تو بود
      بس کن این نامهربانی یار باش
      یک نفس با این دلم غمخوار باش
      تا به کی آخر کنی آزار من
      چیست مقصودت بگو در کار من
      می رسد روزی پشیمان می شوی
      خسته و زار و پریشان می شوی
      حرفهایم در تو تاثیری نکرد
      بر دلم انباشتی یک کوه درد
      دیگرت در عشق چالاکی نبود
      در مرامت عفت و پاکی نبود
      چون دلت ساز جدایی ساز کرد
      زخمهای کهنه ام سرباز کرد
      چونکه از حد بگذراندی جور را
      در دلم کشتی نشاط و شور را
      دل بجوش آمد ترا نفرین نمود
      آه دل چون پتک می آید فرود
      پرده افتاد عاقبت رسوا شدی
      همنشین غربت شبها شدی
      چون سبکسر بودی و پر مدعا
      گم شدی در وادی رجّاله ها
      این زمان دیگر تو عاشق نیستی
      بر دل مسکین تو لایق نیستی
      رو که از چشمان من افتاده ای
      درسهایت یک به یک پس داده ای
      تو نفهمیدی که از خود باختی
      دوست را از دشمنت نشاختی
      ای دریغ آن پشت پاها خوردنم
      زیر بار منت تو مردنم
      هر کسی مغرور باشد بی دلیل
      عاقبت باشد گنهکار و ذلیل
       
      ۰
      اشتراک گذاری این شعر

      نقدها و نظرات
      تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.


      (متن های کوتاه و غیر مرتبط با نقد، با صلاحدید مدیران حذف خواهند شد)
      ارسال پیام خصوصی

      نقد و آموزش

      نظرات

      مشاعره

      کاربران اشتراک دار

      محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
      کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
      استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
      0