سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

اعضای آنلاین

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

شنبه 22 ارديبهشت 1403
    4 ذو القعدة 1445
      Saturday 11 May 2024
        به سکوی پرتاب شهرت و افتخار ،نجابت و اقتدار ... سایت ادبی شعرناب خوش آمدید مقدمتان گلباران🌹🌹

        شنبه ۲۲ ارديبهشت

        عشق مترسک

        شعری از

        حسین وفا (آسمان آبی)

        از دفتر سخن ها نوع شعر مثنوی

        ارسال شده در تاریخ دوشنبه ۶ آبان ۱۳۹۲ ۱۶:۲۵ شماره ثبت ۱۹۶۹۱
          بازدید : ۱۰۲۶   |    نظرات : ۳۳

        رنگ شــعــر
        رنگ زمینه
        دفاتر شعر حسین وفا (آسمان آبی)
        آخرین اشعار ناب حسین وفا (آسمان آبی)

        صدای ارسالی شاعر:

        بنام خدا

        سومین شعر من در این سایت: عشق مترسک

         تاریخ نگارش شعر : 15 مهرماه 1390

        تاریخ درج در سایت شعر ناب : 6 آبان 1392

                            

        داستان کوتاه عشق مترسک و کلاغ یک داستان مشهور است که شاید خیلیها آن را خوانده و یا شنیده باشند. بنده آن را به شعر تبدیل کرده ام

        حدود یک هفته زمان برد و آخر سر این شعر را در 35 بیت آماده کردم .

        امیدوارم مقبول دوستان عزیز واقع بشود .

                        

        ((( لطفا قبل از خواندن شعر موزیک بسیار زیبای بیکلام آن را از پایین صفحه فعال کنید  )))

        ******************************

        زمـانـی یک متـرسک ، میـان کشتـزاری              

        نگهبانی امین بود ، به یک حال نزاری

        شب و روز از وجـودش ، پرنده پرنمی زد          

        به محصولات آنجا ، غریبه سر نمی زد

        ولی روزی به ناگه ، دوچشمان مترسک        

        کلاغی را نشان کرد ، همانند عروسک

        از اخـطار مترسک ، گریـزان او نمی شد            

         به فریاد و هوارش ، پریشان او نمی شد

        نشستـه بر درختــی ، به احـوال عجیبی              

        نگاهش خیره مانده ، به یک طرز نجیبی

        کلاغ هر روزه می کـرد ، مترسک را نظاره         

         تمـام  روزش آنجـا ، به حسّی پر اشاره

        مترسک چند روزی ، دراین حیرت بجا ماند         

        دم آخـر صـدا زد ، کلاغـک را فـرا خــواند

        از او پرسیـدش آنجـا ، به دنبـال چه باشد            

        مبـادا دانـه هـا را ، ز شیـرازه بپـاشــد

        زغن گفتش که من یک ، کلاغی دلشکسته         

        غـم نامـردمـی ها ، حیـاتـم را گسسته

        از آن روزی که دیـدم ، تـو هـم تنهـاترینـی           

        دلـم در بنـدت افتـاد ،  چـرا که بهتـرینی

        به قامت همچـو سروی ، بلند و سرفرازی          

        درون سینـه داری ، دل پـر مهـر و نـازی

        مترسک در وجودش ، گرفت احساس تازه       

        درآن تنهـائی اش دید ، رسید انفـاس تازه

        چه گرمای لطیفی ، به لطف همنشینش            

        کلاغـی عـاشـق او ، به حـرف دلنشینش

        کلاغ آن روزه تا شب، زاحساسات خود گفت       

        ازآن دلدادگی ها، هرآن چیزی که شد گفت

        چو شب آمد وداع کرد، الی وقت سحرگاه           

        مترسک غرق شادی که صبح آید به درگاه

        از احـوالات اینـکه ، یکـی دل بستـه بـراو             

        نشسته شور وحالی ، همه پیوسته بر او

        هوا روشن که گردید ، کلاغ از راهش آمد           

        مترسک شادمـان شد ، چـرا که یارش آمد

        به روی شانۀ خود ، نشانید آن هُمـایش             

        عـواطف را بـرانگیخت ، دوباره از برایش

        خلاصه روز و ماهش ، بدینگونه بسرشد            

        همیشه عاشقی کرد ، زمان زیر و زِبَر شد

                        

        سـر پاییـز آن سال ، کشاورز نگـون بـخت             

        برای جمـعِ محصــول ، مـیـان مزرعـه رفت

        ولی آنجـا نشانی ، ز محصولش ندید او              

        مترسک را کلاغـی ، در آغـوشش بدید او

        بـه فـریـاد بـلنـدی ، متـرسک را نـدا داد                 

        ز نیـرنگ کلاغـان ، نمـودش داد و فـریـاد

        که ای جاهل کجایی ،برایت حیله کردند           

        به یک عشق دروغین ، تو را در پیله کردند

        همـه غـارت نمـودنـد ، کلاغـان سیـه بال               

        تمـام حاصلـم را ، در این اوضـاع و احـوال

        کلاغک پر زد و رفت ، مترسک غرق حیرت           

        کشاورز آمد از راه، به اوج خشم و غیرت

        متـرسک را  درآورد ، زمیـن زد هیکلـش را           

        به روی خاکش انداخت ، تمام پیکرش را

        نهیبش زد مگـر تـو ، دلـی در سینـه داری             

        متــرسک را نَشـاید ، وفـا و کینــه داری

        تو از پوشال و چوبی، فقط یک هیکل هستی

        چگونه دل سپردی، چنان انسان مستی

        تو را اکنون دراینجا ، به آتش می کشم من          

        قلم بر هرچه عشق و حیاتش میکشم من

        مترسک روی شنها ، به فـکر این فـرو شد           

        که احساسات پاکش ، چگونه زیرو رو شد

        به نام عـاشق او را   به سُخره برکشیدند            

        تمــام دانـه هـا را  ز سُـفره بر کشیــدند

        مترسک یک نمادی، زِقربانی عشق است           

        درآن مسلخ که عاشق به مهمانی عشق است

        چو مهمانی بسر شد ، یکی را سر بریدند             

        دل معصـوم و پـاکـش ، بـه زیـر پا دریدند

        همیشه در تنازع ، کسانی طعمه گردند             

        به ظاهر عاشقی هست، ولیکن لقمه گردند

        دروغ و حـیله آنجا ، سلاحی خفته باشد             

        اسیر دامِ احساس ، همیشه کُـشتـه باشد

        ۰
        اشتراک گذاری این شعر

        نقدها و نظرات
        تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.


        (متن های کوتاه و غیر مرتبط با نقد، با صلاحدید مدیران حذف خواهند شد)
        ارسال پیام خصوصی

        نقد و آموزش

        نظرات

        مشاعره

        کاربران اشتراک دار

        محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
        کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
        استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
        0