چهارشنبه ۲ خرداد
خلسه شعری از
از دفتر کیش و مات نوع شعر دلنوشته
ارسال شده در تاریخ جمعه ۲۱ تير ۱۳۹۲ ۰۶:۱۲ شماره ثبت ۱۵۱۹۰
بازدید : ۱۱۸۸ | نظرات : ۴۵
|
|
اگر مرا با خود مهمان قلب سراسيمه دردت ميكردي
شايد محفل ديدار مارا سبز ميكرد
وريشه در بايد ها ونبايدها هم پيدا نشد
با تنهايي خودم اواز حسرت ميخوانم
اگر ميدانستي كيستم!
واز كجا به تبسمهايت
جواب ميدهم
مرا به آینه ميسپردي تا حقيقت ابر را برايت روشن سازد
واگر هيچ نميدانستي
به گناه نكرده متهم نميساختي
تا كجاي اين باد با تو نجوا كنم؟
من به منتهاي هيچ رسيده ام
من به عمق درد رسيده ام
فقط ميدانم كه هيچ بامدادي بي تو صبح نخواهد شد
واز سحرگاهان خاطراتم فقط تو ميماني وبس
ويك پنجره
كه گاهگاهي شيشه هايش را با ترنم يك نگاه غريب پاك ميسازم
واز ان امتداد
با رسيدن غروب خودم را سبك ميسازم
بي هيچ تفسيري از زمان
وبعد دوباره تكرار ميماند وهمان پنجره با شيشه هايي كه بايد تميز شود
راستي اين جا را چه جور نقاشي كنم؟
باد را هم ميتوان جست؟
ودراغوش افتاب ميتوان سرما را احساس كرد وبا برف هم ميتوان تنوري از احساس
با گلوله هايي به رنگ قرمز ساخت
من به گونه اي از رازهاي زندگي رسيده ام
با برگ وباد
وشايد و جود يك مثلث پاييزي
تمام مرا تفسيرسازد.
قلم را برميدارم
وخودم را هاشور ميزنم
وبراي خودم از يك لباس كهنه به هزار شكل ميرسم
كه هر اسان از سكوت به تمناي اين وجود خاكي
با ريسماني از شوق
به تاروپودي تازه ميرسم
در پشت لاكي از جنس بلور
ومن خودم را طاهر ساخته ام
تا معبود را درك كنم
وبعد قفس بسته ذهنم را باز ميسازم
تا كبوتر وجودم شوق پرواز بگيرد
واي كه چه لبريزاز شوق وشورم
من روز خود را آ بي ميبينم
شب را در بستر سكوت وروز را با سوتسوتك در ساعت زمان
براي بيداريهاي خودم كوك ميكنم
ساعت چند است كه خودم را در لابه لاي زنجيري از نادانسته ها گم كرده ام؟
نميدانم
اما هنوز سراسرشك و ترديدم
كودكي درسراشيبي سقوط
از بس تاتي تاتي كرده ام
احساس ميكنم
بايد بدوم تا خودم را در غبار نادانسته ها گم سازم
من به دنبال خودم تا بيكرانه ها ميدوم واحساس ميكنم
بايد همه چيزرا دور زد
تا هست چنين هست واين قصه تمام نميشود
مگر اينكه از هيچ به هيچ برسي
وتازه دريابي كه آ بي بر آ بي اين ذهن منشور
بعد خواب در باغ سکوت
خياباني كه چراغهايش حبابي از خيالات متراكم از جنس روياي سبز است
ومردمانش بوي باروت ميدهند
انگار همين الان گر ميگيرند
وصداي انفجاري مهيب شيشه هاي سبز رويايت را
ميتركاند
به خودت كه مي آ يي ميبيني هنوز هم ميتواني سبز باشي
ولي بايد خودت را گرم سازي
چند قطره ديگر وباز چند جرعه وبازتلخي گلويت وسيگاري بر لب
دهانت را با مزه مزه كردن چند برگ ديگر از خاطراتت تسلي ميدهي
حالا كه خودت را به التماس دقيقه اي بيخبري از حال سپرده اي
روي شكم اين سكوت ضرب ميگيري
واهنگ نيناش نيناش را با نتهايي وارونه
هم اواز ميشوي
شايد احساس ميكني ميتواني با هيچ به جنگ با هيچ بروي
اما در اين بيخبري از هيچ
باز هم در فكري
يكبار ديگر گلويت را تلخ ميسازي
وباز چشمانت را به يك گوشه ميسپاري
تا خودش مسيرش را پيدا كند وتو نخواهي به او شك كني
وچه تلخ است كه تو به نگاه خودت شك كني
انگار همه وجودت را فروخته باشي به دلالي كه گاهي اوقات براي خودش جشن بيخبري
ميگيرد
وتو رقص كنان برده وجودش ميشوي
بي انكه احساس كني
همه چيز بوي كهنگي ميدهد ياشايد تفسيري از حماقت
به تفسيري ساده تر بي هيچ كم وزيادي
سبكتر ميشوي
وارونه شده اي در عمق زمان
وبعد همه چيز را ميخواهي با خودت تقسيم كني به اشكال هندسي
روي ديوار ذهنت تابلويي ميسازي كه نوشته اينجا توقف مطلقا ممنوع!
به سرعت خودت ميافزايي
اينجا همه چيز يخ بسته است
وتو احساس ميكني هنوز بايد بروي
اينجا مدار صفر درجه است وتو خسته از ادامه راه بايد لختي بياسايي
خودت را عريان ساخته اي بي هيچ روپوشي كه تو را در بر گيرد
تودر مدار صفر درجه
به اعتماد كدامين شانه خودت را در مسيركوران قرار دادي
به كدامين اعتقاد خودت را اسير ساختي
ودل به كي خوش ساخته اي
تو كه هنوز هم ميداني
توپ را خيلي وقت است شليك ساخته اند !
پس به التماس كدامين اهنگ از رقص وجودت
به وجد امده اي
ولي هنوز هم نيناش نیناش می کنی
وچه حالی ميكني در بيخبري از اين اينده موهوم
باز هم بيخبري وتلخي گلو با جرعه اي
از اب پاك
به گوارايي چشمه هاي دماوند
دوباره سزاوار ستايشي
واينبار به خودت نگاهي تازه ميكني واز حال خويش سراغي ديگر ميگيري
اينبار اينه به رويت ميخندد
وصداي قهقهه ات وجودت را ميلرزاند وبعد جاني تازه ميگيري
راه سعادت را ميپيمايي باپاهايي كه خودشان انسوتر ميدوند
وتو هنوز خودت را از كش وقوس خستگي
بيرون نياورده اي
قدم بر ميداري وبعد به جستجوي پاهاي گم گشته ات
تلو تلوخوران به ديوار ميخوري
تا شيطان وجودت را بيرون سازي
اما در بيخبري از حال خويش به انسوي پنجره خيره ميشوي
يك پري ميبيني
با نگاهي به عمق شب ودر اين حال او انگار پژواكي است
از روياي درون وحس وحال عجيبي از جنس يك موجود ناشناخته
|
|
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.