گاوصندوقِ اندیشه
حال که سرم خورده به سنگ ،
سرم را چه کنم ؟
با اینهمه شک ، باورم را چه کنم ؟
فراموشیِ آن خدای ، همیشه یاورم را چه کنم ؟
اینهمه آگاهیِ رفته ، از دُور و برم را چه کنم ؟
حال که اینگونه دنیا ، زد به پَرم ،
بازسازیِ این شاهپرم را چه کنم ؟
دراین ساحل رسوا ،
اندیشه ی شرجی و ترم را چه کنم ؟
آن روحِ غریبم ،
آن مَحرَمِ محروم ز حرم را چه کنم ؟
گاوصندوقِ اندیشه ام انگار به سرقت رفته
درمیان اینهمه فراموشی و نسیان ،
آنهمه اندیشه ی همچون ، گونیِ زرم را چه کنم ؟
اسبِ راهوارم دریه لحظه ، رم کرد و،
دگر ازپیش من رفت
نمانده ز آن ، هیچ اثر و رد ،
انگار هیچی به هیچی
نادانیِ باقی مانده درکنارم و،
این وامانده خَرم را چه کنم ؟
این اسکلتِ مانده ، زِ ایمانِ لاغرم را چه کنم ؟
خوشا آنروز که قلم ،
لبش را میزد ، به لبهای کاغذم
قصه و شعر ز آن لب به لبی میجوشید
منهم کیفور میشدم
حالا بی بوسه ی ایندو،
حالا این ، افسرده قلم را چه کنم ؟
حالا دراین دریای کاغذی ، من ،
این خالی بلم را چه کنم ؟
دنیا بدجوری به زیرچشمهایم بادمجانی کاشت
لااقل بگو به من، این سیاه ورم را چه کنم ؟
بهمن بیدقی 1402/10/29
باعرض سلام
زیبا سرودی بود
هزاران درود
استاد گرامی