سلام، امروز دلم میخواست بگوید؛
قصه ای از جام تزویر
قصه ی آدمی از دنیای تقدیر
قصه ی او که از گل احساس
هر چقدر پاشید به دنیا
هیچ نشد پاک
نقاب از خود گرفت و
شد تنی، تنها، سپیدی
روزگارش میگذشت از پس هر یک
ز دست سرنوشت آمد به دستی
که نقاشش بزد بر رسم لوحی
همه رنگها بودند، تک، تک
گل رنگین کمان می زد نقاش
ولی نوبت رسید بر او که شد غم
به روی آن دل سپید تنهاش؛
"به دردم تو نخوردی، ای مدادک!"
مداد رنگی سپید تنها
دلش پر شد بسی از همه غمها
که با خود گفت؛ علت چیست خدایا؟!
چرا خلقت نمودی این دل پاک؟!
بپیچید در درونش ساقه ای سخت
به تنگ آمد درونش حس غربت
همینکه تاب خورد از شاخ و برگش
به دامانش گل حسرت می بست
که با خود گفت؛ بی رنگ بودی؟!
تو از پس احمقی، در دست بودی!
چه سود آخر چنین بی رنگ بودن
چرا همرنگ این مردم نبودن؟!
چرا...؟!
که ناگه بر نوکش پرگار چرخید
به دور لوح اندیشه چو خط زد
گل یاس سپیدی نقش بر بست
بلوغ تازه ی احساس بودش
که اکنون کودکش بر خود کشید قد
لب از لب چون گشود و زمزمه کرد
نوایی آمدش بر گوش جان خوش؛
که دنیا پر شده از هر پلیدی
بزن بر تارک دنیای تاریک
بزن، پاکی بزن، یاس سپیدی
شکوه"