سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

اعضای آنلاین

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

جمعه 28 ارديبهشت 1403
  • روز بزرگداشت حكيم عمر خيام
10 ذو القعدة 1445
    Friday 17 May 2024
      به سکوی پرتاب شهرت و افتخار ،نجابت و اقتدار ... سایت ادبی شعرناب خوش آمدید مقدمتان گلباران🌹🌹

      جمعه ۲۸ ارديبهشت

      پست های وبلاگ

      شعرناب
      شبهای تنهایی(داستان کوتاه)قسمت ششم
      ارسال شده توسط

      بی تا عرب زاده

      در تاریخ : چهارشنبه ۳ آذر ۱۳۸۹ ۰۹:۱۶
      موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۲۵۰۲ | نظرات : ۳

      به من نگفتید میخواین برید چهره اش رو غم سنگینی گرفت و گفت من تا زمانی که پیمان برنگشته تو رو تنها نمی زارم مطمئن باش به هیچ چیزهم فکرنکن که اینجا کی زندگی می کنه یا آدمها جدید به این خونه رفت و آمد می کنند به این فکر کن که من تنهات نمی زارم

       مطمئنم که پیمان یه روز پیداش میشه و به تو فرشته کوچولو افتخار می کنه خندیدم اون باعث شده بود نورامید توی دلم روشن تر بشه و من که داشتم کم کم نا امید می شدم باز امیدوار شدم که اون یه روز بر می گرده خوشحال شدم از اینکه گوشه ای از حیاط نشستم و زانوها م روبغل کردم به اون لحظات کوتاهی که با پیمان سپری کرده بودم فکر کردم طبق معمول آقای معتمدی از بالای بالکن منو صدا کرد سرمو بالا گرفتم داشتم از تعجب شاخ در می اوردم اشکامو پاک کردم و گفتم مگه شما از اینجا نرفتید آخه دیدم که دارن اسباب کشی می کنندخیلی ناراحت شدم که چرا به یکی هست که نگران منه و بهم د لداری می ده آخه تو خونه با هیچکس نمی تونستم حرف بزنم اگه اسمی از پیمان می آوردم عصبانی می شدند که چرا من اونو از ذهنم بیرون نکردم ولی آقای معتمدی سنگ صبورم بود و من از این بابت خوشحال بودم

      ولی وقتی باهاش حرف می زدم یه ترس عجیب قلبمو می لرزوند نمی دونم چرا می ترسیدم، بعد با خودم فکر کردم دلیلی نداره بترسم اون که حس کرده بود من احساس ترس دارم گفت از من میترسی به من من افتاده بودم گفتم راستش یه کمی آره و سرمو انداختم پایین لبخند زد و گفت حق داری ولی من هیچ آسیبی به تو نمی رسونم مطمئن باش فقط به کسی نگو که با من حرف می زنی حتی به خانواده ت سرموبالا کردم و گفتم باشه حتما ، به هیچکس نمی گم دلم نمی خواست  بترسم فکر می کردم چه اهمیتی داشت که اون چرا هنوز تو اون خونه است با اینکه افراد زیادی اونجا رفت وآمد می کنند مهم این بود که حرف دل منو می فهمید چهره اش خیلی غمگین شده بود خداحافظی کرد و رفت

      من خیلی از دست خودم عصبانی بودم که چرا باعث شده بودم او غمگین بشه ولی او همیشه می گفت هیچ چیز باعث نمی شه که من توی این شرایط تو رو تنها بزارم مطمئن باش که من کنارت هستم. یکسال دیگه هم همین طوری سپری شد یه روز ابری، که دل آسمون گرفته بود داشتم از سر کار بر می گشتم خیلی خسته بودم واسه همین به اطرافم زیاد توجه نداشتم ودلم می خواست زودتر به خونه برسم همین طور که داشتم به در خونه نزدیک می شدم سرمو که بالا گرفتم کسی رو با پالتو مشکی بلند که شال ضخیمی دور گردنش پیچیده بود رو کنار در خونه دیدم پاهام توان راه رفتن نداشت انگار به زمین چسبیده بود نگاهم را مستقیم بهش دوختم واون یک لحظه هم از من چشم بر نمی داشت نمی تونستم حرکت کنم او آرام ،آرام به طرفم اومد وقتی به چند قدمی من رسید ونگاهش را به صورت من پاشید تمام صورتش از اشک خیس بود من ماتم برده بود شوکه شده بودم،

      اون پیمان من بود که برگشته بود نمی تونستم گریه کنم انگار این همه سال چشمه اشکم یکدفعه خشک شده بود سرم داشت گیج می رفت ومی خواستم بیافتم زمین که پیمان منو بغل کرد همون جا توی کوچه روی زمین نشستیم .وقتی نفسهاشو حس کردم انگار جون گرفتم و از شوک بیرون اومدم صدای گریه م اونقدر بلند بود که مادرم که توی حیاط بود سراسیمه دویده بود که در رو باز کنه ببینه چه خبره نمی خواستم، از جام بلند شم می ترسیدم این یه رویا باشه و پیمان رو باز گم کنم قلبم داشت از حرکت می ایستاد پیمان هم دست کمی از من نداشت اونقدر منو محکم بغل کرده بود که انگار می خوام فرار کنم ، مادرم اومد جلو و از پیمان خواست که منو بیاره تو خونه آخه ما تو کوچه بودیم زشت بود اگه کسی ما رو اینطوری می دید.

      خیلی خوشحال بودم که خدا به من توجه کرده و دل منو شاد کرده همه خانواده م از اومدن پیمان خوشحال بودند چون من انگار تازه جون گرفته بودم دلم می خواست روی ابرها راه برم آخر شب که شد منو پیمان رفتیم تو حیاط کنار حوض

      طبق عادت همیشه سرمو بالا گرفتم ببینم آقای معتمدی هست که بهش بگم پیمان من برگشته ولی اون نبود راستش کمی غمگین شدم آخه او تنها سنگ صبوری بود، توی این سالها ی پر از دردم. روبروی پیمان نشستم و اون تعریف کرد که بعد از اینکه از ایران رفتند چه اتفاقاتی افتاده بود او که دچار یه افسرد گی شد ید شده بود پدرش مجبور می شد اونو توی یک بیمارستان خصوصی خارج از شهر بستری کنه ،پیمان می گفت که توی همه این سالها با اینکه واسه خاطرمصرف داروهای افسردگی یه نوع فراموشی بهش دست داده بود ولی تنها کسی که هیچگاه توی این سالها تنهام نذاشت مهتاب تو بودی تو که هیچ چیزی ازت یادم نبود نمی دونستم کی هستی ولی تصویرت همیشه تو ذهنم بود و تنهام نمی گذاشت مدت زیادی توی آسایشگاه روانی بستری بودم دیگه از این وضع خسته شده بودم با ید به خودم کمک می کردم که به زندگی عادی برگردم تا اون زمان به هیچکس نگفته بودم که تو تنها تصویری از گذشته هستی که توی ذهن من هستی یک روز که زیر درختها نشسته بودم تو باز توی ذهنم اومدی همیشه چهره ات غمگین بود هیچ وقت تو رو خوشحال ندیدم ولی اینبار داشتی گریه می کردی قلبم لرزید با خودم فکر کردم اون حتما باید برای من خیلی مهم باشه که تمام ذهنِ منو گرفته، بهش فکر می کردم با رویای او ساعتها آروم می شدم اصلا با او زندگی می کردم دکترا متوجه شده بودند که من تغییر کردم ولی من دلیلش رو به اونا نمی گفتم اونا هم فکر می کردند بخاطر مراقبتهای اوناست که من از لاک خودم کمی در اومدم

      با رویای تو می خندیدم با تو گریه می کردم همه چیزم شده بودی باید توی دنیای واقعی پیدات می کردم اما نمی دونستم کجا و چطوری؟ باید چه کار می کردم که به من کمک کنند تا تو رو پیدا کنم

       باید صبر می کردم تا نشونه ای از تو پیدا بشه یه روز که زیر درختها توی سایه خوابم برده بود یه مرد به خوابم اومد بهم گفت مهتاب سالها ست منتظر توست به خودت بیا برگرد او خیلی تنهاست از خواب پریدم مهتاب ، فرشته رویاهام مهتاب بود ..

      .ادامه دارد


      ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
      این پست با شماره ۹۱ در تاریخ چهارشنبه ۳ آذر ۱۳۸۹ ۰۹:۱۶ در سایت شعر ناب ثبت گردید
      ۲ شاعر این مطلب را خوانده اند

      علی غلامی

      ،

      محمد قنبرپور(مازیار)

      نقدها و نظرات
      تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.



      ارسال پیام خصوصی

      نقد و آموزش

      نظرات

      مشاعره

      کاربران اشتراک دار

      کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
      استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
      0