سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

اعضای آنلاین

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

جمعه 28 ارديبهشت 1403
  • روز بزرگداشت حكيم عمر خيام
10 ذو القعدة 1445
    Friday 17 May 2024
      به سکوی پرتاب شهرت و افتخار ،نجابت و اقتدار ... سایت ادبی شعرناب خوش آمدید مقدمتان گلباران🌹🌹

      جمعه ۲۸ ارديبهشت

      پست های وبلاگ

      شعرناب
      عشق واقعي...
      ارسال شده توسط

      سعید مطوری (مهرگان)

      در تاریخ : شنبه ۱۵ مرداد ۱۳۹۰ ۱۰:۰۵
      موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۱۵۰۲ | نظرات : ۷


      يا لطيف

      عشق واقعي
      يك روز سرد وزمستاني،عارف براي ديدن عشقش كه مدتي بود اورا نديده بود، به پارك نزديك خانه رفته بودهمان
      جاي كه عارف آخرين بارعشقش را ديده بود وبا او خدا حافظي كرده بود. براي عارف هر درخت آن پارك خاطره
      انگيز بود، هر كس كه رد مي شد نگاهي به عارف مي كرد،كه چطور در آن سرما نه دستي به هم مي سايد ونه پايی به هم مي زند،بله شعله هاي درونش گرمي خاصي به او داده بودو او سرما را احساس نمي كرد،چون تمام احساس خود را براي ديدن عشقش گذاشته بودو ديگر حسي نداشت كه سرما ويا مردمي كه با تعجب به او مي نگريستند،را حس كند. سكوت در زبان داشت ولي  در درونش غوغايي بود وثانيه كه رفيق هميشگي او بودند،برايش قابل تحمل نبود،وانتظار خيلي سخت بود واگر تحمل مي كرد فقط به خاطر لذت ديدارعشقش بود.
      مرتب به ساعت مچي خود مي نگريست،پاهايش ديگر توان ايستادن را نداشت،روي صندلي پارك نشست و موبايل خودرا كه گوشي آن را در گوشش داشت، وترانه خاطره انگيزي مي خواند،او با خاطرات خوبي كه به ياد مي آورد ثانيه ها را تحمل ميكرد.
      چنان در خود فرو رفته بود كه هيچ كس را ديگر نمي ديد،نه آن مرد معتادي كه به او مواد مخدر تعارف مي كرد البته براي فروش و نه آن دختري كه مرتب به او مي گفت :ميشه با هم باشيم. عكس العمل آن دو ديدني بود،مردمعتادمي گفت:
      عجب انگار قبل از ما خودش را ساخته،و دختر مي گفت:اين يكي اهلش نيست برم به كسي ديگر تقاضاي دوستي بدهم.
      عارف در دنياي خيال خود بود وهيچ كس را نه مي ديد ونه صداي مي شنيد،يكباره دستي را در روي شانه خود احساس كرد،دستان گرمي خوبي داشت وعارف قبلا اين گرمي را تجربه كرده بود.
      آري او كسي نبود جزء سحر كه دوست او بود،يكباره عارف بر گشت وصورت هميشه خندان سحر را ديد،بي صدا فقط  او را تماشا مي كردو آنقدر در افكار وخيالات سحر بود كه سحر واقعي را باور نكرده بود.
      سحر با خنده گفت:باز توي خيالات بودي،بابا منم سحر واقعيت دارم،عارف همچون پرنده اي به پرواز در آمد
      و روبروي سحر ايستاد وبه سحر خيره شد،سحر همچنان مي خنديد،اين خنده ها بود كه چهره او را زيباتر مي كرد.
      عارف كه در عالم خيال ،حرف هاي زيادي براي سحر داشت وشعري كه در نظر داشت
      توبه آغوش بگير مرا...

      در قلبم آيينه ها شفافند

      تصوير در تصوير تا ابديت

      در آسمان عشقت

      با تك تك ستاره ها يم

      شيرين ترين بوسه هايم را

      هديه ميدهند...

      شكفته مي شود خواسته هايم

      من سرشار از احساسم

      تا گرمي نفس هايم را

      با تقديم شقايق ها

      در تو تقسيم كنم

      در شرجي چشمانت

      من ابري از شوقم

      با اشك ولبخند مي بارم

      آري من لبخند اشكم

       در آغوش گونه هايت

      تا معراج لحظه هاي بودنم

      خواهم رفت

      توبه آغوش بگير مرا در آسمانت

      تا در زمين پستي ها 

      هم آغوش نشوم...

      سعيد مطوري/مهرگان

      از دفتر شور عشق


      ،همه را فراموش كرد.
      عارف با لكنت زبان ،گفت: سس...لام ،خو...بي وسحر گفت: ممنون خوبم تو چطوري،عارف كه كمي مسلط تر شده
      بودگفت: اين دفعه آخر است،ديگه نمي گذارم از من دور شوي ،من قضيه تو را به پدر ومادرم گفتم وآنها خيلي خوشحال شدند وقبول كردن به خواستگاريت بيايند،تو كه مي داني  پدر ومادرت رفيق هاي قديمي پدر ومادرم هستند.
      خيلي خوشحالم،سحر گفت:راستي عارف جان من ليسانس عمران هستم ودوست دارم از حرفه خود در جامعه استفاده كنم،تو مشكلي با كار كردن من نداري؟
      عارف گفت: نه چه مشكلي ،اين براي من افتخار بزرگي است،وبر خود مي بالم كه خانمي مانند شما داشته باشم.
      عارف گفت:راستي سحر جان من هم كاري در صنايع پتروشيمي آبادان كه جنوب است،پيداكردم،
      توچطور با كار من مشكلي نداري؟شايد در آينده همانجا بخواهيم زندگي كنيم،آنجا خيلي گرم است.
      سحر با خنده هميشگي كه نمك او بود گفت:عارف تو در  آتش  هم كه بري من با تو ميام،خوب شايد من هم همان جا كاري پيدا كردم.
      عارف با فرياد گفت:خدا راشكر،همه او را نگاه مي كردند،خصوصاٌ آن مرد معتاد ودختره،مرد معتاد گفت:اي بابا اين زودتر از من تركونده،و دختر خانمه نيز گفت:گفتم دلش يك جاي ديگرگرم است وكسي كه دلش جاي ديگر گرم باشد مشتري من نيست.
      حالا ده سال از آن زمان مي گذرد،عارف كه مهندس شيمي رشته پليمر بود در پتروشيمي آبادان مشغول شد وسحر نيز در مهندسي ساختمان پالايشگاه آبادان مشغول كار شد،خانه آنها در ناحيه ي بريم كه خيلي سر سبز وباصفا است،قرار دارد با باغي بزرگ وخانه اي سه خوابه،آنها دو فرزند دارند يك پسر كه اسمش عرفان است وهشت سال دارد،و دختري به نام سارا كه پنج سال دارد.
      آنها خيلي خوشبخت هستند وبا محبت كردن به هم عشق شان بيشتر شده ،چون واقعاٌ عاشق هم بودند.

      پايان
       از دفتر داستانهاي كوتاه سعيد مطوري(مهرگان)از آبادان
      25-1-87



      ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
      این پست با شماره ۶۵۴ در تاریخ شنبه ۱۵ مرداد ۱۳۹۰ ۱۰:۰۵ در سایت شعر ناب ثبت گردید
      ۱ شاعر این مطلب را خوانده اند

      سمیرا شریفی (آسمان)

      نقدها و نظرات
      تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.



      ارسال پیام خصوصی

      نقد و آموزش

      نظرات

      مشاعره

      کاربران اشتراک دار

      کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
      استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
      0