سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

اعضای آنلاین

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

جمعه 28 ارديبهشت 1403
  • روز بزرگداشت حكيم عمر خيام
10 ذو القعدة 1445
    Friday 17 May 2024
      به سکوی پرتاب شهرت و افتخار ،نجابت و اقتدار ... سایت ادبی شعرناب خوش آمدید مقدمتان گلباران🌹🌹

      جمعه ۲۸ ارديبهشت

      پست های وبلاگ

      شعرناب
      پیش از اینها فکر می‌کردم خدا
      ارسال شده توسط

      محمد رضا صالحی

      در تاریخ : جمعه ۴ بهمن ۱۳۹۲ ۲۳:۵۳
      موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۵۱۹ | نظرات : ۸

      به یاد استاد همشهری عزیزم قیصر امین پور
      پیش از اینها فکر می‌کردم خدا
      خانه ای دارد کنار ابرها

      مثل قصر پادشاه قصه ها
      خشتی از الماس خشتی از طلا

      پایه های برجش از عاج و بلور
      بر سر تختی نشسته با غرور

       
      ماه برق کوچکی از تاج او
      هر ستاره، پولکی از تاج او

       
      اطلس پیراهن او، آسمان
      نقش روی دامن او، کهکشان

       
      رعد وبرق شب، طنین خنده اش
      سیل و طوفان، نعره توفنده اش

      دکمه ی پیراهن او، آفتاب
      برق تیغ خنجر او ماهتاب

      هیچ کس از جای او آگاه نیست
      هیچ کس را در حضورش راه نیست

      پیش از اینها خاطرم دلگیر بود
      از خدا در ذهنم این تصویر بود

      آن خدا بی رحم بود و خشمگین
      خانه اش در آسمان، دور از زمین

      بود، اما در میان ما نبود
      مهربان و ساده و زیبا نبود

      در دل او دوستی جایی نداشت
      مهربانی هیچ معنایی نداشت
       
      هر چه می‌پرسیدم، از خود، از خدا
      از زمین، از آسمان، از ابرها

      زود می‌گفتند: این کار خداست
      پرس وجو از کار او کاری خطاست

      هرچه می‌پرسی، جوابش آتش است
      آب اگر خوردی، عذابش آتش است

      تا ببندی چشم، کورت می‌کند
      تا شدی نزدیک، دورت می‌کند

      کج گشودی دست، سنگت می‌کند
      کج نهادی پای، لنگت می‌کند

      با همین قصه، دلم مشغول بود
      خوابهایم، خواب دیو و غول بود

      خواب می‌دیدم که غرق آتشم
      در دهان اژدهای سرکشم

      در دهان اژدهای خشمگین
      بر سرم باران گرز آتشین

      محو می‌شد نعره هایم، بی صدا
      در طنین خنده ی خشم خدا ...

      نیت من، در نماز و در دعا
      ترس بود و وحشت از خشم خدا

      هر چه می‌کردم، همه از ترس بود
      مثل از بر کردن یک درس بود

      مثل تمرین حساب و هندسه
      مثل تنبیه مدیر مدرسه

      تلخ، مثل خنده ای بی حوصله
      سخت، مثل حل صدها مسئله

      مثل تکلیف ریاضی سخت بود
      مثل صرف فعل ماضی سخت بود
       
      تا که یک شب دست در دست پدر
      راه افتادم به قصد یک سفر

      در میان راه، در یک روستا
      خانه ای دیدم، خوب و آشنا

      زود پرسیدم: پدر، اینجا کجاست؟
      گفت، اینجا خانه‌ی خوب خداست!

      گفت: اینجا می‌شود یک لحظه ماند
      گوشه ای خلوت، نمازی ساده خواند
       
          با وضویی، دست و رویی تازه کرد
          با دل خود، گفتگویی تازه کرد

          گفتمش، پس آن خدای خشمگین
          خانه اش اینجاست؟ اینجا، در زمین؟

          گفت : آری، خانه او بی ریاست
          فرشهایش از گلیم و بوریاست

          مهربان و ساده و بی کینه است
          مثل نوری در دل آیینه است

          عادت او نیست خشم و دشمنی
          نام او نور و نشانش روشنی

          خشم، نامی ‌از نشانی های اوست
          حالتی از مهربانی های اوست
       
      قهر او از آشتی، شیرین تر است
      مثل قهر مهربان مادر است

      دوستی را دوست، معنی می‌دهد
      قهر هم با دوست معنی می‌دهد
       
      هیچ کس با دشمن خود، قهر نیست
      قهری او هم نشان دوستی است...
       
      تازه فهمیدم خدایم، این خداست
      این خدای مهربان و آشناست

      دوستی، از من به من نزدیک تر
      از رگ گردن به من نزدیک تر

      آن خدای پیش از این را باد برد
      نام او را هم دلم از یاد برد

      آن خدا مثل خیال و خواب بود
      چون حبابی، نقش روی آب بود

      می‌توانم بعد از این، با این خدا
      دوست باشم، دوست، پاک و بی ریا

      می‌توان با این خدا پرواز کرد
      سفره ی دل را برایش باز کرد

      می‌توان درباره ی گل حرف زد
      صاف و ساده، مثل بلبل حرف زد

      چکه چکه مثل باران راز گفت
      با دو قطره، صد هزاران راز گفت

      می‌توان با او صمیمی ‌حرف زد
      مثل یاران قدیمی‌ حرف زد

      می‌توان تصنیفی از پرواز خواند
      با الفبای سکوت آواز خواند

      می‌توان مثل علفها حرف زد
      با زبانی بی الفبا حرف زد

      می‌توان درباره ی هر چیز گفت
      می‌توان شعری خیال انگیز گفت

      مثل این شعر روان و آشنا:
      پیش از اینها فکر می‌کردم خدا

      ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
      این پست با شماره ۳۱۷۱ در تاریخ جمعه ۴ بهمن ۱۳۹۲ ۲۳:۵۳ در سایت شعر ناب ثبت گردید

      نقدها و نظرات
      تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.



      ارسال پیام خصوصی

      نقد و آموزش

      نظرات

      مشاعره

      کاربران اشتراک دار

      کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
      استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
      1