سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

اعضای آنلاین

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

جمعه 28 ارديبهشت 1403
  • روز بزرگداشت حكيم عمر خيام
10 ذو القعدة 1445
    Friday 17 May 2024
      به سکوی پرتاب شهرت و افتخار ،نجابت و اقتدار ... سایت ادبی شعرناب خوش آمدید مقدمتان گلباران🌹🌹

      جمعه ۲۸ ارديبهشت

      پست های وبلاگ

      شعرناب
      خاطرات یک مرده 4 (الف)
      ارسال شده توسط

      فرامک سلیمانی دشتکی(مازیار)

      در تاریخ : سه شنبه ۳۰ مهر ۱۳۹۲ ۰۴:۵۲
      موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۷۶۳ | نظرات : ۵

      خاطرات یک مرده 4(الف)
      یه خونه فک حسنی داشتم مال دنیا به ما وفا نمیکنه اونم نکرد.اون خونه هم محل زندگیم بود . هم محل کارم.راستیاتش شبا کار میکردم و صبحا میخوابیدم تا لنگ ظهر.کارم با کامپیوتر بود.فیلم مونتاژ میکردم .یه شبا چراغ خونه روشن بود و منم کار میکردم.یه شب دیدم صدای پای دویدن یه نفر تو خیابون میاد.طبقه همکف بودمو پنجرم درست لب پیاده رو.تو اونوقت شب یکی دارق و دارق می زد به در.آیفون نداشتم.ناگفته نمونه جا ایفون رو داشتم ولی آیفون نخریدم.حالا این رو تو قصه نمیوردمم چیزی کم نمیشد.ولی خوبیت نداره فکر کنید جا آیفون نزاشتم.در و باز کردم دیدم یه خانم گروپی پرید تو خونه و درو بست و رفت تو ساختمون و گفت آقا لطفا برقا رو خاموش کنید.تا من اومدم به خودم بجنبم برقا رو خاموش کرد و گفت ترا خدا کمکم کنید.مثل بید به خودش می لرزید.یه لحظه شنیدم صدای چندپا که دارن نزدیک میشن.کنار پنجره تو خیابون ایستادن .یکیشون گفت خودم دیدم تا اینجا اومد .اون یکی گفت انگار آب شد و رفت تو زیرزمین.ببخشید تو زمین.بعد مدتی رفتند.من رفتم برقا رو روشن بکنم خانمه التماس میکرد که ترا خدا روشن نکن.من رو میکشن.راستیاتش خیلی ترسیدم.اگه می دونستم آخرش می میرم اصلا نمیترسیدم.خلاصه بعد چند ساعت برقا رو روشن کردم .همین جور هاج و واج به هم نگاه می کردیم.گفتم خانم شما نمیتونی شب اینجا بمونی.گفت حتی نمیپرسی چی شده؟گفتم راستی چی شده؟ اتفاقی افتاده.گفت آره یه اتفاق وحشتناک.گفتم تو دو نصفه شب تو خیابون چکار میکنی؟اونا کی بودن دنبالت.گفت خواهش میکنم بزار امشب اینجا بمونم.گفتم خب میگی چی شده.گفت صبر کن میگم یه نیم ساعت دیگه سکوت کرد و من پیش خودم گفتم حتما میخواد یه دروغی سر هم کنه.یه زن حدود چهل ساله بود.چهره سبزه و اندام کشیدهای داشت.خدا به سر شاهده هیچ نظری بش نداشتم.فقط میخواستم توصیفش کنم.یهو گفت شوهرم شوهرم.گفتم شوهرت چی .گفت اون شوهرم با بردرش بود.میخواد منو بکشه.گفتم با چی؟گفت با چاقو.گفتم میدونی جرم حمل چاقو چیه.من اصل قضیه رو ول کردم رفتم سراغ فرعش.همش همیجوری بودم.رو همین حساب دوستام بم میگفتن په په.یهو اونم بم گفت په په.گفتم خانم مودب باش .تو از کجا میدونی من په په ام؟.گفت من دارم میگم جونم تو خطره تو داری از قانون حمل چاقو میگی. گفتم خانم باید بری سراغ پلیس و رفتم زنگ بزنم به پلیس که یادم افتادپای خودمم گیره.چون اول از همه خودم بازجویی میشدم و یه راست میفرستادنم دادسرا.چرا؟همه میدونن لازم به گفتن نیست.میگن پرگویی تو داستان جایز نیست.خلاصه گفتم خانم من نمیدونم تو باید بری.گفت آقا لطفا بزار توضیح بدم و شروع کرد به صحبت.گفت من عصر برای خرید رفته بودم بازار یهو تو خیابون حالم به هم خورد و یه نفر لطف کرد من رو رسوند بیمارستان.وقتی به هوش اومدم دیدم یه مرد بالا تختمه.اون مرا رسونده بود.گفتم کسی بش گیر نداد؟بازداشت نشد؟گفت نه نه نه.میزاری حرفم رو بزنم.و شروع کرد.وقتی حالم خوب شد اون من رو رسوند تا نزدیک خونه داشتم پیاده میشدم که شوهرم و برادرش رسیدند.تا اومدم حرف بزنم ریختن رو سر اون مرد و چند چاقو بش زدن و منم فرار کردم.گفتم خیلی بی معرفتی خب میموندی نیمزاشتی.گفت خب من رو هم میکشتن.اونا که این حرفا حالیشون نمیشد.خلاصه تا صبح حرف زد.صبح گفتم خانم حالا دیگه باید بری.همین الانشم وضع خودت رو بدتر کردی.الان نمیگن تا صبح کجا بودی.گفت باشه میرم فقط برو یه سر بزن اون محله ببین چی به سر اون مرد اومد.ببین دور و بر خونمون چه خبره؟من آدرس رو گرفتم و رفتم.تو راه هزار فکر ناجور کردم.با خودم گفتم نکنه حالا اسباب اثاثیم رو بار کنه بره؟نکنه اینا یه باندن و ای نقششون بوده.هی صلوات فرستادم و رفتم تا رسیدم.هیچ خبری نبود.هیچ اتفاقی هم دیشب گزارش نشد.و هیچ شخصی به اون اسم تو اون کوچه زندگی نمیکرد.اسم خودش نرگس بود و اسم شوهرش سهراب شیرانی.یه بیمارستان اون نزدیک بود رفتم سر زدم ولی هیچ زن حالش به هم خورده باشه و یا مردی که چاقو خورده باشه گزارش نشد.شکم به یقین تبدیل شد که الان اسباب اثاثیم بار شد.یه تاکسی دربست کردم و سریع اومدم.نرسیده به خونه با خودم گفتم آخه من که چیزی ندارم بارکنن ببرن.در رو باز کردم بوی غذا پیچیده بود تو خونه.بیچاره برام ناهار گذاشته بود و من چه فکرهایی که نکردم.خودشم آروم گرفت خوابید رو تختخواب.دلم نیومد بیدارش بکنم.چهرش پر از درد بود.صبر کردم ناهار که آماده شد سفره رو کشیدم و رفتم صداش کردم.بیدار نشد.انگار هفتاد ساله مرده.خاک به سرم خاک به سرم خاک به سرم.حالا چکار کنم؟شما بودین چکار میکردین؟(ادامه در قسمت ب)
       

      ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
      این پست با شماره ۲۴۵۲ در تاریخ سه شنبه ۳۰ مهر ۱۳۹۲ ۰۴:۵۲ در سایت شعر ناب ثبت گردید

      نقدها و نظرات
      تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.



      ارسال پیام خصوصی

      نقد و آموزش

      نظرات

      مشاعره

      کاربران اشتراک دار

      کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
      استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
      0